سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سنگ صبور

امشب باز از آن معدود شبهای دوست داشتنی ست که بعد از مدتها دارم تنهایی ام با وبلاگ و نوشتن و جلیک جلیک صفحه کلید پر می کنم.   دلم برای تنهایی تنگ شده بود. گاهی خیلی می چسبد. مخصوصا این که برایش کلی مبارزه کرده ام. بیشتر با مامان.
حس و حال خوبی دارم. هوا هم عالیست. از لای درز پنجره نسیم خنکی می وزد. مور مورم می شود. احساس سرما می کنم در این چله  تابستان جهنمی. 

 در این فکرم که باید از تمام  لحظات  این دو سه روز تنهایی به خوبی استفاده کنم. کارهایی که فقط در تنهایی دوست دارم انجامشان دهم. مثل کتاب خواندن. دیروز جمعه از صبح تا ساعت دو نصفه شب یک رمان تمام کردم. امشب هم پنجاه صفحه اول " پیکر فرهاد " از عباس معروفی  را خواندم. به قول پشت جلدش:   " صدا و پیکر و عاطفه و مقام زن را به او باز می گرداند. " به بوف کور هدایت خیلی شبیه است. انگار همام زن نقش بسته بر قلمدان او ست با همان موهای مجعد مشکی:

"  نمی دانم آیا می توانم سرم را بر شانه های شما بگذارم و اشک بریزم؟ با دست های فروافتاده و رخوت خواب آوری که از پس آن همه خستگی به سراغ آدم می آید به شما پناه بیاورم، در حالیکه سخت مرا بغل زده اید و گرمای تن خود را به من وا می گذارید، گاهی با دو انگشت میانی هر دو دست نوازشم کنید... بی آنکه کلامی حرف بزنید یا به ذهنتان خطور کند که من چرا گریه می کنم؟ چه مرگم است؟ بی آنکه بپرسید من که ام؟ از کجا آمده ام و چرا این قدر دل دل می زنم مثل گنجشکی باران خورده؟  "


نوشته شده در یکشنبه 87/6/17ساعت 3:5 صبح گفت و لطف شما ()

Design By : Night Melody