سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سنگ صبور

چهارشنبه بالاخره ندا آمد سر کار. بعد از تقریبا دو ماه. دو ماه پر از استرس و نگرانی. دیدنش واقعا خوشحالمان کرد. اما لرزش دستانش، نداشتن تعادل در راه رفتن، ورم تمام بدنش فراموشی لحظه ای...  چقدر سخت است وقتی در گلویت بغض داری و در دلت غم، مجبور باشی شاد باشی و بخندی و دیگران را هم شاد کنی.

برای آن که جشن مان را کشدار کنیم تا زود تمام نشود، میز خوراکی ها را اول چیدیم و میز کادو ها را دو ساعت بعد. ناهار را هم  رفتیم از رستوران خریدیم آوردیم داخل اتاق تا دور هم بخوریم چون ندا به خاطر مسافت زیاد و گرمی هوا نمی توانست بیاید رستوران.

و حسن آقا... آبدارچی طبقه پائین که در نبود آبدارچی خودمان چند روزیست برایمان چایی می آورد. ندا را از قبل می شناخت  هر بار که مرا می دید حتما یک سراغ هم از ندا میگرفت. چهارشنبه هم که چایی آورد تا دید ندا آمده رفت و با یک استکان گل آمد و برد گذاشت روی میز ندا. می خواست در شادی ما شریک باشد. این کارش یک دنیا  ارزش داشت. ما هم برداشتیم گذاشتیم روی میز کنار کیک و کادو ها تا در تمام عکس ها باشد و زیبایی اش برایمان بماند.

مدیر و رئیس گروهمان هم آمدند اتاقمان و در جشن شرکت کردند.  افتخار عکس گرفتن هم دادند ولی من یکی از آن جمع این افتخار را به آنها ندادم و در عکسشان حضور نیافتم! عوضش تا توانستم با ندا و بقیه بچه های اتاق خودمان عکس گرفتم با کلی ادا و اصول و ژانگولر بازی. اتاق مان شده بود فقط خنده بازار. کار هم تعطیل.

ندا خیلی بهتر شده بود. حداقل از لحاظ روحی. تا ساعت 12 بیشتر نتوانست بماند. عصر که زنگ زدم حالش را بپرسم مامانش می گفت ندای ظهر همان ندایی نبود که صبح آمده بود. سرحال تر و شاداب تر شده بود. قرار شد روزها هر روز که توانست در حد دو ساعت هم که شده بیاید.


نوشته شده در یکشنبه 89/5/17ساعت 9:30 صبح گفت و لطف شما ()

Design By : Night Melody