سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سنگ صبور

خیلی زور داره که آدم یه روز جمعه مثل امروز  ساعت 5 صبح از خواب شیرین بامداد رحیل بیدار شه و دیگه خوابش نبره....
تا 7 دندون رو جیگر گذاشتم و هی این دنده اون دنده شدم.بالاخره  پاشدم ... کتری رو روشن کردم و بعدش هم لب تاپ رو. تا آب جوش اومد چند تا از فیدهای نخونده دوستامو لایک کردم... بعد رفتم صبحانه رو چیدم...
پنیر و گردو و گوجه و خیار و کره و عسل و مربای به دستپخت خودم و حلوا ارده و...نیمرو هم می خواستم درست کنم. باز خوبه عقل کردم  درست نکردم فکر کردم به محض این که بیدار شدن درست  کنم که سرد نشه.
ساعت 8 آروم رفتم کنار همسرم بهش گفتم پا نمی شی؟ یکی از چشماشو تا نیمه باز کرده التماس وار می گه: تو رو خدا یه صبح جمعه رو بذار بخوابم و بعد همون چشم نصفه نیمه رو هم بست....
هم گرسنه ام  و هم  دلم نمی خواد تنهایی صبحانه بخورم.در تمام طول هفته فقط جمعه ها رو با هم صبحانه میخوریم.راضی نمی شم امروز رو از دست بدم.  تنها کسی که فکر می کنم شاید بیدار شه جوجه کوچیکه س.... رفتم تو اتاقش صورتمو گذاشتم کنار صورتش و آروم شروع کردم به بوسیدن.دومی رو که داشتم می کردم چشماشو باز کرد. یه ماچ آبدار دیگه بهش کردم و گفتم سلاااام صبح بخیر....گفت شلام و شروع کرد به قد کشیدن. گفتم می یای بریم صبحانه بخوریم؟؟ یه خنده کوچولو کرد و گفت : من پفک می خوام....  بایه قیافه جدی بهش گفتم  فکرشم نکن. بعد  پا شدم و دستمو دراز کردم به سمتش که مثل همیشه انگشتمو بگیره بلند شه و با هم از اتاق بریم بیرون.... کلی خوشحال از این که بالاخره یکی پایه شد..... دارم چایی می ریزم که اومده پشت سرم می گه مامان؟؟ بر میگردم بهش میگم جونم؟ با یه حالت عصبانی و به صورت کلمه کلمه می گه   بزال    بلم    بخوابم   (بزار برم بخوابم)... بهش می گم خب برو و بعد اون یکی چایی رو برگردوندم تو قوری و چایی خودمو برداشتم رفتم  مشغول صبحانه.....تنهایی.... ده دقیقه نشد کل زمان صبحانه خوردنم.... پیش خودم فکر می کنم حالا چیکار کنم ؟؟ ناهار چی درست کنم.... که یادم اومد ناهار دعوتیم خونه دایی همسرم. از اون مهمونی هاست که کل فامیل جمعند . جمعا 50-60 نفری می شیم دور هم با خاله ها و دایی ها و عروس و دامادها. ته دلم خوشحال می شم. فامیلای همسرمو دوست دارم و لذت می برم از رفت و آمد باهاشون. تعدادمون زیاده. هر دو سه هفته یکبار هم یکی دعوت کنه تا دفعه بعد که نوبت خودش بشه یک سال طول می کشه. پارسال بهمن ماه بود که همه رو دعوت کردیم ناهار خونمون. بعد از برگشتن همسرم از یک سفر تقریبا دو ماهه.  پیشنهاد من این بود که ناهارو رستوران بدیم ،بعد ناهار همه با هم بیایم خونه برای پذیرایی های بعدی. قبول نکرد. گفت تو خونه باشه صمیمی تره. بیشتر با همیم. کل غذاها رو از رستوران آوردیم فقط دسر ها وسالاد رو خودمون درست کردیم. و مهمونی خیلی خوبی هم شد.... به همه خوش گذشت.

 

... تنهایی صبحانه خوردن این حسنم داره که خاطرات دوران هابیل و قابیل رو می یاره جلو چشم آدم.... داشت حوصله ام سر می رفت.... هر دفعه لابه لای کارها پای کامپیوتر هم می نشستم و با دوستان پارسی یارم کامنت رد وبدل می کردیم.
........ آخر سر وقتی دیدم هیچکدوم بیدار نشدن حولمو برداشتم رفتم دوش گرفتم.خیلی خوب بود... یه مدت طولانی زیر دوش آب گرم حس و حالم عوض شد.  از حمام که اومدم دیدم سه تایی نشستن سر صبحانه....منتطر که من برم براشون چایی بریزم.


نوشته شده در جمعه 93/10/12ساعت 10:10 صبح گفت و لطف شما ()

Design By : Night Melody