سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سنگ صبور

این چهار روز تعطیلی (14,13,12و15 خرداد) فرصت مناسبی بود برای گذاشتن و رفتن. فرار از دود و ترافیک و شلوغی و پناه بردن به آغوش باز طبیعت. اینبار هم خسته تر از پیش, تن رنجور و روح خسته مان را دو دستی تقدیم طبیعت جاندار خدا کردیم و او هم مثل همیشه چه زیبا پذیرای وجودمان شد.

آب, خاک, سبزه و گیاه, همه و همه دست در دست داده اند که آنچه که باید, به تو بخشند. به تو, آفریده همه هستی... . قدم از قدم که بر می داشتم مسحور این همه زیبایی, این همه طراوت و شادابی, ناخودآگاه فَتَبارَک الله برزبانم جاری می شد. فَتَبارَک الله, فَتَبارَک الله اَحسَنُ الخالِقین, اَحسَنُ الخالِقین ...

همه جا خدا بود. همه جا, از دل کوه و کمر و عمق آب ها گرفته تا دل پاک و ساده روستائیان. همه جا خدا هست, اما آنجا بهتر می توان خدا را دید. زیباتر از طبیعتش, روح پاک آدم هایی بود که در همین طبیعت می زیستند. صاف و سادگان روستایی که پاکی و صداقت در عمق چهره آفتاب سوخته و لبخند های زیبایشان موج می زد. شاید تن شان خسته تر از ما بود, اما روح و دل شان بود که ما را شیفته شان می کرد. و هر کجا که با ما پایتخت نشینان مواجه می شدند, لبخندی زیبا و از ته دل پیشکش مان می کردند که تا عمق وجودمان نفوذ می کرد.شاید هم این لبخند از سر دلسوزی بود, کسی چه می دانست؟؟و اینبار آنان بودند که با استغنا و روح بزرگ و دل پاکشان, حسرت ما را بر می انگیختند. به تمام نداشته هایشان قناعت داشتند و با آرامش خیال زندگی می کردند. بی نیازی و غنـا تمام ثروتشان بود, همان ثروتی که شاید ما با تمام داشته هایمان از آن محرومیم.

من از بی نیازی به ثروت رسیدم   که از بی نیازان غنی تر ندیدم.

 

هر آنچه درد و غم و خستگی داشتیم, تقدیم شان کردیم و آنان نیز تمام شادابی و پاکی و نشاط شان را دو دستی تقدیم ما کردند. و اینبار هم مثل همیشه, با دلی باز به شهر آشفتگی ها, برای آغاز جدالی دوباره برای زیستن, باز گشتیم و باز هم مثل همیشه, بادیدی متفاوت تر از آنگونه که رفتیم.


نوشته شده در سه شنبه 84/3/17ساعت 1:59 عصر گفت و لطف شما ()

 

 

رو جلد یه مجله نوشته بود:

نگوئید زن ذلیل

بگوئید زن عزیز.

آقایون ببخشیدا. به تریش قُباتونم بر نخوره.بالاخره زن ذلیلی, ببخشید زن عزیزی, یه واقعیته دیگه.به قول یکی از دوستان: مردها دو دسته اند : یا zz اند یا zzz . یعنی یا زن ذلیل اند یا زِرمی زنن که زن ذلیل نیستن.

بابا به خدا من نمی گم که. یکی از دوستام می گفت. فحش و نفرین هاتونم نثار خودش کنید. اگر هم نخواستین بدین همین جا خودم می ریزم به حسابش.(بابا مرام!!)

اصلاً خدائیش کیا بیشتر حرف زن ذلیلی رو پیش می کشن؟؟ کیا در موردش هی حرف می زنن و باش حال می کنن؟؟ کیا تمام تفریح شون چسبوندن بر چسب زن ذلیلیه به این و اون؟؟؟ خب معلومه خود آقایون. خودشون می بُرن و می دوزن و می پوشن, بعدش هم می گن ای لعنت بر هر چی تنبونِ گل و گشاد و بی کِشه!!! ما هم موندیم این وسط حیرون.... ...

یکی از دوستان طی یک عمل بسیار مبتکرانه !!! زن ذلیلی رو مثل محیط های باز و اسیدی هستندPH دارن, برداشته بود برا زن ذلیلی هم PH تعریف کرده بود. اولش از PH مردهای دوران جاهلیت که دختراشونو زنده به گور می کردن شروع کرده بود. برا اونا PH, سه زده بود. معتقد بود تو این دور و زمونه اصلاً PH زیر 5 منجر به طلاق می شه. حالا هرچی این PH بالاتر بره, میزان زن ذلیلی هم بیشتر می شه. حد اعلی اش هم که دیگه چهاردست, خودتون خوب می دونن.(لطفا در صورت سواد نداشتن و بلد نبودن به شیمی کتاب اول دبیرستانتان مراجعه فرمایید.)این آقای محترم هم(همون دوستمونو می گم) تمام تفریحشون این شده بود که برا دیگران PH تعریف کنند که فلانی PH اش هشته, ای بد نیست, و اون یکی دیگه خییییلی زن ذلیله بابا PH اش سیزده و نیمه!!!

حالا راستشو بگین خدائیش شما PH تون چنده؟؟؟ (مواظب باشید جزو او دسته ای که zzz بودن نرید.) 


نوشته شده در چهارشنبه 84/3/11ساعت 5:40 عصر گفت و لطف شما ()

یادش به خیر. ندیده ایم, اما شنیده ایم که چه دوران طلایی بود آن روزها. و البته شنیدن کی بود مانند دیدن؟؟همان بهتر که هیچ یاد و خاطره ای از آن روزها ندارم.  همان بهتر که نبودم و درک نکردم... . مگر آنانی که بودند و هستند و حالا را می بینند, چیزی غیر از آه و حسرت و یک درد جانگداز نصیبشان شده؟؟؟ تمام شیرینی های آن دوران را این نامرادی ها و نامسلمانی ها بر باد داد. دیگر حتی این یادواره های سمبولیک و شعار گونه هم مرهمی بر درد دل بیقرارشان نیست. آرمانهای شهیدان را زنده و پاس داشتن مبدل به شعاری نمادین شده. و ما چه می کنیم؟؟

جانبازی, ایثار, از جان گذشتن, چه واژه های غریبی. آنها هم به درد قرن تکنولوژی مبتلا شدند. قرن فراموشکاری... . به راستی جانبازی یعنی چه؟ ؟ یعنی اینکه یک نفر در راه آرمانش از جانش بگذره. خب باشه. این جمله رو که حفظم. اما راس راستی چه معنی میده؟؟ اصلاً جان یعنی چه؟؟ پایمال کردن خون شهدا یعنی چه؟؟

ما چه کردیم؟ ما برای آنها چه کردیم؟؟ مگر آنها از ما چه می خواهند؟؟ چه خواستند که رفتند و جان برایش فدا کردند؟؟ ما در قبال بازماندگانشان به غیر از همدردی های سطحی چه مسئولیتی داریم؟؟ اینکه با بی دینی هایمان با بی غیرتی...... خون به دلشان کنیم؟؟

شاید باید دوباره نشست و همه را از نو تعریف کرد. کمی درنگ... تامل, تاملی بیشتر باید...


نوشته شده در چهارشنبه 84/3/4ساعت 11:7 صبح گفت و لطف شما ()

در خواب دیدم که با خدا مصاحبه می کردم...
خدا از من پرسید: دوست داری با من مصاحبه کنی؟
پاسخ دادم: اگر وقت داشته باشی
خدا پاسخ داد:
 
زمان من ابدیت است... چه سؤالاتی در ذهن داری که دوست داری از من بپرسی؟
من سؤال کردم: چه چیزی درآدمها تو را بیشتر متعجب می کند؟
خدا جواب داد.... 
 
اینکه از دوران کودکی خود خسته می شوند و عجله دارند که زودتر بزرگ شوند...و دوباره آرزوی این را دارند که روزی بچه شوند.
اینکه سلامتی خود را به خاطر بدست آوردن پول از دست می دهند و سپس پول خود را خرج می کنند تا سلامتی از دست رفته را دوباره باز یابند.
اینکه با نگرانی به آینده فکر می کنند و حال خود را فراموش می کنند به گونه ای که نه در حال و نه در آینده زندگی می کنند.
اینکه به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نخواهند مرد و به گونه ای می میرند که گویی هرگز نزیسته اند.
سپس سؤال کردم:
به عنوان پرودگار، دوست داری که بندگانت چه درسهایی در زندگی بیاموزند؟

خدا پاسخ داد
 
اینکه یاد بگیرند نمی توانند کسی را وادار کنند تا بدانها عشق بورزد. تنها کاری که می توانند انجام دهند این است که اجازه دهند خود مورد عشق ورزیدن واقع شوند. 
 
اینکه یاد بگیرند خوب نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند.
اینکه بخشش را با تمرین بخشیدن یاد بگیرند.
اینکه رنجش خاطر عزیزانشان تنها چند لحظه زمان می برد ولی ممکن است سالیان سال زمان لازم باشد تا این زخمها التیام یابند.
 
یاد بگیرند که فرد غنی کسی نیست که بیشترین ها را دارد بلکه کسی است که نیازمند کمترین ها است.
 
اینکه یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را مشتاقانه دوست دارند اما هنوز نمی دانند که چگونه احساساتشان را بیان کنند یا نشان دهند.
 
اینکه یاد بگیرند دو نفر می توانند به یک چیز نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند.
اینکه یاد بگیرند کافی نیست همدیگر را ببخشند بلکه باید خود را نیز ببخشند.
با فروتنی خطاب به خدا گفتم
 
از وقتی که به من دادی سپاسگذارم
و افزودم: « چیز دیگری هم هست که دوست داشته باشی آنها بدانند؟
 گفت:... فقط اینکه بدانند من اینجا هستم,

همیشه


نوشته شده در پنج شنبه 84/2/29ساعت 7:56 عصر گفت و لطف شما ()

آفتاب گردان مباش .

                 

  ستیغ کوهی باش  

 که آفتاب خود بر تو بتابد.

                


نوشته شده در یکشنبه 84/2/25ساعت 10:43 صبح گفت و لطف شما ()

اندر احوالات پارسی بلاگ در نمایشگاه کتاب.

برخلاف سالهای پیش که هر بار موقع نمایشگاه کتاب می خواستیم دو سه روزی آنجا تلپ باشیم, امسال تنها عامل قلقلک دهنده ی مان همانا دیدار از غرفه ی پارسی بلاگ و زیارت تمثال بی مثال آق مدیر و آبدارچی شان بود که الحمدلله و المنه فقط زیارت جناب آبدارچی نصیبمان گشت.غرفه ی سیاه پوش پارسی بلاگ وجناب آبدارچی تازه داماد که کبکشان هم حسابی خروس می خواند و قرمزی چشمانشان گواه بر تلاش و کاری شبانه روزی بود. همان گونه که از شواهد و قراین بر می آمد گویا مدیریت پارسی بلاگ کارِ کوچیک کوچیکه ی جناب مدیر معززمان می باشد چرا که به غیر از غرفه پارسی بلاگ چند غرفه دیگرتحت مدیریتشان بود و همان باعث محرومیت سنگ صبور از زیارت شان شد. خودمانیم عجب مدیر" اسمی"ای داریم ها!!! که البت جای بسی خوشحالیست. (یادم باشد کمی اسفند دود کنم.) و اینجانب "سنگ صبورِ" بی مقدار از آقای مدیر خواهشمند است که انشاء الله سال آینده قابی بس شکوهمند از بر و رویشان تهیه و در غرفه قرار دهند تا مثل امسال عقده ی زیارتشان سر دلمان گیر نکند که عوارضی بس عظیم دارد. کتاب و CD پارسی بلاگ را نیز ابتیاع فرمودیم هر چند رد پایی از سنگ صبور تازه تاسیس در آن نبود اما خواندن تراوشات ذهنی پارسی بلاگی ها نیز خالی از لطف نبود. و باید اعتراف کنم که کتاب کاری بسیار جذاب و خواندنی از آب در آمده است به گونه ای که اگر لای کتای را باز فرمایید دلتان می خواهد تا آخرش را سه اسبه بتازانید. و از همین جا باید اعلام کنم که جناب آبدارچی به کسانی که خرید کتاب از نمایشگاه برایشان مقدور نبود این مژده را دادند که از طریق اعلام شماره حساب این امکان برای دیگر عزیزان مقدور خواهد گشت.

و اما اندر احوالات بازدید کنندگان از نمایشگاه.

البته واضح و مبرهن است که همه ی عالم و آدمی که پا به نمایشگاه عریض و طویل تهران می گذارند قصدی جز دید و دیدزنی و حض بصری و دیگرحضایض ندارند و تنها نکته مجهولی که در این بین باقی می ماند همانا "مورد" دید زنی می باشد که چه جنسی دارد. آیا از جنس انسان است (که البت خود نیز به دو زیر مجموعه نریّات و مادیّات قسّ می شود) ویا از جنس همان جنس عرضه شده در نمایشگاه؟ برخی هم برای ا نتخاب تکه به آنجا می آیند که به گونه ای که همان فرصت طلبی تعبیر می شود. (تکه را هر جور که دلتان میل فرمود تعبیر کنید.) جای بدی هم نیست به هر حال همه جورش پیدا می شود.البته دیگر قصائدی مانند خرید, جمع آوری اطلاعات, تبلیغات و غیره و ذالک نیز وجود دارد که متاسفانه کمتر بدان هاپرداخته می شود. برخی دیگر نیز برای ارضای حس فضولی خود(شما بخوانید کنجکاوی) به آنجا می روند که ببینند کجا چه خبر است. .عده ی قلیلی هم به مانند سنگ صبور فلک زده برای خرید لیست بالابلندی که یکی از دوستان شهرستانی تلفنی مرحمت فرموده بودند می روند.(به عبارت دیگر حمالی آنهم از نوع متمدن!!) ضمن آنکه موفق به زیارت دو تن از وبلاگ نویسها از جمله خانم" بوی بهشت" و خواهر" من و روح صادقم" گشت که جای بسی خوشحالیست وفرصتی بود برای تکمیل کردن همان نیازی که قبلا خدمتتان عرض کردم.

ولی خارج از نثر متکلف هزل آلود, چاپ چنین کتابی با این کیفیت از طرف جناب مدیر و عرضه ی آن در نمایشگاه, کاری بسیار والا و ارزشمند در عرصه فرهنگ می باشد که حکایت از درایتی عمیق, فکری باز و اهدافی متعالی دارد. در هیچکدام از وبلاگ ها مدیر حضوری بدین گونه نزدیک و صمیمی در بین وبلاگ نویسان نداردو چاپ کتاب نیز کاری جدید و چشمگیر به نظر می رسد.امیدواریم بتوانند آنگونه که انتظار دارند به اهدافشلان برسند.

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 84/2/22ساعت 12:0 عصر گفت و لطف شما ()

 

   بهتر نبود صدا و سیما به جای پخش مسابقه های بی محتوا با کرور کرور جایزه و اون مجری های عتیقه اش,که طبق گفته خودشان هزینه اش از پیام های بازرگانی تامین میشه, ازهمون آکهی ها که مثل آب بستند به شکم برنامه هاشون کم می کردند؟؟

 

   بهتر نبود بعضی از فیلمنامه نویس هامون که هنری ندارن به غیر از نوشتن داستان مادر مرده هایی که در به در دنبال ننه شون میگردند, به جای نوشتن فیلنامه  برن سُماق بمکند؟ (آهو و ریحانه دو نمونه بارز در حال پخش با هزارتای دیگه)                                          

  بهتر نبود مسئولین, رئیس روسا ومدیرانمون به جای اینکه اینهمه به فکر منافع شخصی و اسم و رسم و پُست و مقام وباندو باند بازیشون باشند, یه کم هم به فکر اونهایی که این زیر استخوانهاشون داره خرد می شه باشند؟؟ یا لا اقل یه کم از اون شعار های دروغی شون کم می کردند؟؟؟ (نمونه شاخدار آن قولی است که یکی از کاندیدای مثلاً محترم ریاست جمهوری داده مبنی بر اینکه در صورت رئیس جمهور شدن ماهیانه مبلغ 50000 تومان به 50 میلیون نفر{افراد بالای 18 سال} می دهیم.)

 

    بهتر نبود بانکها به جای اینهمه جایزه که مثل پول خرد دارند بذل و بخشش می کننداز سود و بهره بانکی شون کم میکردند تا یه نفر که از روبدبختی می ره وام میگیره مجبور نباشه دو برابر پولی رو که وام گرفته برگردونه؟؟

   بهتر نبود.....

   بهتر نبود....؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

و هزارتا از این بهتر نبودنها که مثنوی هفتاد مگ وبلاگ می خواد.

ولی از همه مهمتر:

     بهتر نبود بنده به جای نوشتن این اراجیف می رفتم دو کلوم حرف حساب یاد میگرفتم و اینهمه خُزعبلات به خورد این ملت نمی دادم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

 

 


نوشته شده در سه شنبه 84/2/13ساعت 8:56 صبح گفت و لطف شما ()

چند روز پیش در روزنامه همشهری خبری خوندم با این عنوان" پیرمرد 100 ساله در کلاس کامپیوتر" که در یکی از کالج های شهر لندن مشغول تحصیل در رشته کامپیوتر است.

شاید خیلی ها تعجب کرده باشند اما به نظر من جای تعجب نیست.اینهمه امامان , پیغمبران و شاعرامون حلق و گلوی خودشونو پاره کردن واسه گفتن همین چیزها, اینهمه اطلبو اعلم من المهد الی اللحد داریم, اینهمه گریز از روزمرگی تو احادیث و روایات, و هزار مورد دیگر از این قبیل در ادبیات پر بارمان, یاد که نگرفتیم هیچ, عمل که نمی کنیم هیچ, تازه بعضیا هم از خوندن خبر چغندر سه ظرفیتی رو سرشون سبز میشه.

 

 


نوشته شده در شنبه 84/2/3ساعت 9:30 صبح گفت و لطف شما ()

 

چند وقتی بود که با تمام وجود مشغول خواندن رمانی چهار جلدی از رومن رولان با نام " ژان کریستف " بودم, که م. ا. به آذین ترجمه اش کرده.

اگه اهل رمان خواندن هستید و حوصله خوندن یه رمان 600-1500 صفحه ای رو دارین, بهتون دو تا راه حل توصیه می کنم. یا اینکه سر برج 11000 تومان از پول بی زبونتونو بذارین کنار برای خریدنش, و یا اینکه یکی از دوستاتونو که پول مفت داره را بعد از کلی جریانات مخ زنی سر تیرش کننین کتابو بخره بعدش هم یواشکی ازش کش برین ببرین خونه با خیال راحت بشینید به خوندن, بی خیال فحش و فصیحت هایی که تو دلش نثارتون میکنه.

حالا اگه از کتاب خوشتون اومد و خواستین برا خودتون نگهش دارین, بعد از هر صفحه ای که خوندین زنگ بزنید به همون دوستتونو از کتاب کلی براش تعریف کنید طوریکه کلی دلش آب بیفته و مطمئن هم بشه که شما کتابو به این زودی ها بهش بر نمی گردونید. بنابراین ناچاراً قیدشو میزنه و میره برا خودش دوباره کتابو میخره.

ولی رمان بسیار بسیار زیبائیه و مطمئن باشین به خوندنش می ارزه.

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 84/1/31ساعت 6:58 صبح گفت و لطف شما ()

 
ساغر:                                                
 پندار لحظه های بی سنگی
شاعر:                                               
 آبرنگ جمله های بیرنگی
نقاش:                                            
 خطاط نغمه های ارژنگی
زندان:                                             
 تکرار میله های دلتنگی

نوشته شده در یکشنبه 84/1/28ساعت 8:45 صبح گفت و لطف شما ()

<      1   2   3      
Design By : Night Melody