سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سنگ صبور

" تنهای بی سنگ صبور

خونه سرد و سوت و کور

توی شبات ستاره نیست

موندی و راه چاره نیست

اگر چه هیچکس نیومد

سری به تنهائیت نزد

اما تو کوه درد باش

طاقت بیار و مرد باش "

                                   از ترانه سنگ صبور (دل گرفته) : محسن چاووشی


نوشته شده در چهارشنبه 88/3/20ساعت 12:55 عصر گفت و لطف شما ()

از آنجایی که امروز را هم  حسنی وار  به سر کار آمدم گفتم بد نیست جهت پر کردن اوقات بیکاری گزارشی بدهم برفی آبکی از فضای امروز  محیط کار.

یک: صبح ساعت 7:15: در حیاط خانه.  زمین ها خیس است و هوا ابری و تاریک و کمی تا قسمتی بارانی. تنبلی ام می شود برگردم بالا چتر بردارم.

 دو: ساعت 8 صبح: باران می بارد و من هم تا محوطه عریض و طویل سازمان را رد کنم و به ساختمان خودمان برسم خیس آب می شوم.

 سه: در اتاقمان را که باز می کنم سریعا هیتر برقی را روشن می کنم و  می نشینم جلویش و در حین گرم شدن خدا را شکر می کنم که تاسیسات چی ها بعد از درست کردن فن کوئل ها در همان اوایل پائیز  یادشان رفت هیتر را از اتاقمان ببرند.

 چهار: ساعت 9:45: بلافاصله بعد از آمدن فهیمه، جناب رئیس هم در می زند بعد از کمی مکث در را باز می کند چترش را که پائین می گیرد تمام زمین زیر پایش خیس می شود ( لحظه ای قیافه عصبانی آقای نظافتچی مان در ذهنم تداعی می شود که تمام دیوار سالن و دور دستگاه آبسرد کن و ... را پر کرده با آگهی های هشندار دهنده ای از این قبیل: لطفا سعی کنید روی زمین به هیچ وجه من الوجوه آب نریزید، حتی یک قطره،‏ و جایش را حسابی خالی کردم. ) البته جناب رئیس به غیر از چتر، لباس های پائین تنه شان هم خیس آب بود. حق شان  باشد تا دیگر ما  را عین تبعیدی ها نفرستند ساختمان حراست بیخ گوش حراستی ها، که برای سرک کشیدن به کارمان مجبور شوند چند صد متر پیاده روی کنند.

 پنج: ساعت 10: با ذوق و شوق از پنجره بیرون را تماشا می کنم و هر آنچه ذوق و شوق در درونم تلنبار شده بود را به یکباره بر سر همکارم که کاملا غرق در پروژه اش شده خالی می کنم. نگاه کن فهیمه.... داره برف می یاد. عجب برفی.... . در همین حین آبدارچی مان وارد می شود. مرا که روبروی هیتر  کز کرده ام با دلسوزی نگاه می کند و می پرسد چایی بیارم برات تا گرم شی؟

شش: ساعت 10:5: همه جمع شده اند جلوی در ورودی ساختمان و دارند برف تماشا می کنند. خب حق دارند. برف ندیدایم دیگر. من هم نگاهی به فهیمه می کنم که تمام هوش و حواسش به مانیتورش است.  حرفی نمی زنم تا تمرکزش به هم نخورد. دانشجوی ارشد امیر کبیره و سخت درگیر پروژه.  در اتاق را می بندم و به جمع می پیوندم. محوطه جلوی ساختمان از نظر فضای سبز فوق العاده ست  مخصوصا الان که برفی هم شده.درختان بلند کاج ،‏شمشاد های اطراف چمنها، بنفشه های رنگ و وارنگ و چمن ها همه یکدست سفید شده اند. جناب  آبدارچی هم سر ذوق اومده. می گوید تماس گرفتیم با خدا گفتیم حالا که دیگه برف و سرما اومد و شکوفه هارو از بین برد بی زحمت بذار یه نیم متری حداقل بیاد لااقل کمبود آب نداشته باشیم. بعد ازم پرسید دوربین نداری عکسی فیلمی چیزی بگیری؟

هفت: ساعت 11:30: دارم از شدت گرسنگی به خود می پیچم. یک بسته بیسکوئیت ساقه طلایی از عهد بوق در کشویم مانده که با ولع بازش می کنم چند دانه بر می دارم و بقیه اش را می گذارم کنار دست فهیمه. اصلا حواسش نیست. اینجا مسجد و نماز  جماعت اش به راه است اما رستورانش تعطیل اسث. مگر نه این که از قدیم و ندیم گفته اند شکم گرسنه ایمان ندارد؟

هشت: 11:35  نظافتچی مان سرش را تا گردن داخل اتاق می کند و مژده می دهد که فن کوئل ها را روشن کنید. سیستم مرکزی را دوباره روشن کرده اند. سیستم ها را از 15ام اسفند خاموش کرده بودند. فکر کنم توقع داشت مژدگانی هم بهش بدهیم. عین برق گرفته ها از جا می پرم و هر دو  فن را با آخرین درجه روشن می کنم.

نه: ساعت 12:35: از زور بیکاری نشسته ام solitaire بازی می کنم. باز  آبدارچی در می زند. می پرسد می خواهم بروم نان بربری بخرم شما نمی خواهید؟  بالاخره فهیمه سرش را از توی مانیتورش بیرون می کشد و نگاهی به من می اندازد. معلوم می شود که به شدت گرسنه است. می پرسم نانوایی نزدیک اینجاست؟ با آن لهجه غلیظ سواد کوهی اش جواب می دهد: آره همین پشته. گرسنه ام هست اما دلم نان بربری نمی خواهد. ولی چون راهش دور می شود و هوا هم سرد است رویم نمی شود  بگویم غذا یا لااقل ساندویچ برایمان بخرد. فقط می گویم سوپر مارکت که نزدیک هست؟ لطف کنید  یک بسته پنیر هم برایمان بخرید. فهیمه می خندد.

ده:12:40 :  ندا زنگ می زند. یک ریز حرف می زند: باور کن کلافه ام سه روزه پشت سر هم مهمون دارم. الانم ناهارمو پختم  منتظرم مهمونام بیان. کاش می تونستم بیام اونجا  یه استراحتی می کردم(!)

یازده: 12:55 نان بربری داغ با پنیر تازه. به قول فهیمه از مرغ و کوبیده هم بیشتر چسبید.

دوازده:  ساعت . 13:5حوصله ام در شرف سر رفتن بود که همسر جان رنگ زد که برای ناهار منتظرت هستم. بند جیم همین وقت ها به درد می خورد هر چند با نان و پنیر تا سر حد مرگ خودم را سیر کرده بودم اما این ناهار خوردنش لطفی دیگر دارد . فهیمه می ماند تا کارش را به جایی برساند. خلوت تر از اینجا دیگر پیدا نمی کند.


نوشته شده در سه شنبه 88/1/11ساعت 1:45 عصر گفت و لطف شما ()

می گن حسنی به مکتب نمی رفت وقتی می رفت جمعه می رفت. شده عین حکایت من. تو طول ماه چیزی حدود سی چهل ساعت کم کاری دارم و کلی از حقوقم کم می شه از این بابت (به غیر از اون بیست ساعت مرخصی  ماهانه که کامل ازش استفاده می کنم )، اونوقت امروز شوهر و خونه و زندگی و  خواب نوشین بامدادی و مهمونی و گشت و گذار و دید و بازدیدمو ول کردم پاشدم اومدم سر کار. به غیر از یکی از همکارام بقیه نیومدند.  یه محیط فوق العاده سوت و کور و دلگیر. بیشتر از این داغ می کنم که حتی آبدارچی مونم نیومده. رستوران هم که تعطیل. حالا همه اینا به یه طرف، دچار دپرس شدم از وقتی که رفتم اینجا تا ببینم چندمین ثروتمند جهان هستم و تازه فهمیدم که با توجه میزان دریافتی حقوق سالانه ام، چیزی حدود ششصد تا هفتصد میلیون نفر از من ثروتمند ترند.در واقع جزو فقیر  ها محسوب می شوم.

  از زور دپرسی و بیکاری و دلتنگی و حوصله سررفتگی  و گرسنگی نشستم دنبال عکس می گردم. تنها حسن امروز داشتن وقت زیاد برای وراجی کردن و علاف گشتن در اینترنت است مخصموصا این که سرعت اینترنت هم امروز فوق العاده ست:

shokoofe


نوشته شده در دوشنبه 88/1/10ساعت 2:41 عصر گفت و لطف شما ()

<      1   2      
Design By : Night Melody