سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سنگ صبور

دانشگاه:

و سرانجام بعد از دانشگاه:

و اینک استخدام:

 


نوشته شده در چهارشنبه 86/9/14ساعت 3:16 عصر گفت و لطف شما ()

با اینکه عجله داشتم، در پی صدایی که صدا زد دخترم،  رفتم. پیرمردی تنها که دنیای درونش انگار در شرف سر ریز شدن بود، در گوشه ای از صندلی گوشه پارک زیر پالتوی پشمی اش کز کرده بود. دنبال یک نشانی بود. نشانی یک گوش شنوا، یک دل آرام و اندکی توجه تا شاید بتواند سبک بار تر به خانه بازگردد.   


نوشته شده در سه شنبه 86/9/13ساعت 12:21 صبح گفت و لطف شما ()

صرفا جهت پر کردن اوقات بی خوابی و خوابزدگی آن هم به شکل و شمایل پست هوا کردن،  و ایضا خالی نبودن عریضه  و چند نقطه، عکس هایی از دیدنی های سایت عصر ایران می گذاریم به این امید که... به این امید که... اِ... چه‏خسته‏کننده

 


نوشته شده در چهارشنبه 86/9/7ساعت 2:42 صبح گفت و لطف شما ()

نه! دیگر گریه نمی کنم. اگر بناست این قطره های بلورین ذره ذره درونم را به رسوایی بکشانند، اگر بناست مشت دلم پیش دلت باز شود، اگر بناست گره کور دلم که برای کور ماندنش تاریخ بغض فرو خورده ام را هی تمدید می کنم، این گونه وا شود...

نه. دیگر گریه نمی کنم.


نوشته شده در شنبه 86/9/3ساعت 2:18 عصر گفت و لطف شما ()

این دفعه دیگه تصمیمشو گرفته بود. می خواست به تموم نداشته هاش برسه. تموم داشته هاشو جمع کرد ریخت تو یه کیسه، کیسه رو انداخت رو دوشش و راه افتاد . ازپیچ و واپیچ های مغزش که عبور می کرد یهو  یه درد عجیب تو سرش حس کرد.به یه جایی خورده بود. سرشو که بالا آورد یه دیوار بزرگ دید که انتهاش معلوم نبود. هرچی زور زد نتونست ازش عبور کنه. دیوید کاپرفیلد هم که نبود. سرشو بلند کرد یه بار دیگه به دیوار خیره شد. هر آجرش یه رنگ بود. یه شکل نبود. ولی چقدر براش آشنا بود. انگار همه رو  خودش رو هم چیده بود.


نوشته شده در جمعه 86/8/25ساعت 8:38 عصر گفت و لطف شما ()


نوشته شده در دوشنبه 86/8/14ساعت 12:16 عصر گفت و لطف شما ()

کاری نداشتم. اصلا خیال اینجا اومدن هم نداشتم. همینجور که دراز کشیده بودم و در حال زور زدن برای خوابیدن،چه‏خسته‏کنندهتشنه ام شد. اومدم سر یخچال آب بخورم که چشمم افتاد به جعبه شیرینی. اشتهام تحریک شد. شروع کردم به ناخنک زدن خودتی که خواب از سرم پرید. خواب که از سرم پرید گفتم لااقل کامپیوترو روشن کنم موسیقی گوش بدم. هنوز بوت نشده، صفحه یاهو مسنجر  اومد بالا. دیگه اونوقت بود که  دیگه بعله …دل و دین و عقل و هوشم همه بر باد رفت ( البته نه به این غلیظی)...  یه امشبو می خواستم اینترنت نیام ولی مگه این دشمنان اسلام و مسلمین می ذارن؟؟پوزخند اصلا مثل این که یه درد اپیدمیکه که مولانا (؟) هم می گه:  عهد کردم که دگر مِی نخورم      به جز امشب شب و فردا شب و شبهای دگر  که‏اینطور


نوشته شده در جمعه 86/8/11ساعت 12:15 صبح گفت و لطف شما ()

دیگه گذشت اونروزایی که اسم نمایشگاه که می اومد سر تا پا یکسره می شدیم هوس رفتن. حالا هر چی بود. از کتاب و کامپیوتر و لوازم خانگی گرفته تا برق و صنعت و گاز و پتروشیمی .از این آخری ها سر در نمی آوردم،بیشتر به خاطر با مهران بودن می رفتم. با چه آب و تابی برایم توضیح می داد که خسته کننده نباشد.چقدر راه می رفتیم.چقدر تنه می زدیم و می خوردیم. چقدر دم پاچه هایمان پر می شد از پرزهای موکت های قرمز رنگ کف نمایشگاه.  نمایشگاه پر بود از آدمها، کاتالوگ، غرفه، لبخند های شیرین غرفه داران بزک کرده ... چه لحظات خوشی....

نمی دانم چرا هنوز بارانهای تک و توک پائیزی، طبیعت سبز و زرد و نارنجی هنوز نتوانسته اندکی به جلو براندم.

نمایشگاه الکامپه. مهران نیست. پای رفتن هم نیست.


نوشته شده در چهارشنبه 86/8/9ساعت 12:39 صبح گفت و لطف شما ()


ایمان مالکی


نوشته شده در دوشنبه 86/8/7ساعت 1:6 صبح گفت و لطف شما ()

نمی دونم چرا هر وقت قصد نوشتن می کنم هی فقط آه و ناله نوشتنم می یاد. فقط اینجا نیست . تازگی یا دامنش وسیع تر شده. مامان می گه درد بی دردی به جونت افتاده. راست می گه. می دونم یه روزی می رسه که حسرت این روزامو می خورم. کلا آدمیزاد همین طوره. قدر ناشناسی تو خونشه. من یکی که یاد نگرفتم از اکنونم لذت ببرم. معمولا وقت هایی که آدم سرخوشه با سرعت هر چه تمام تر و در غفلت می گذره. باید حتما تبدیل بشن به یه خاطره، یه اتفاقی که در گذشته افتاده و تموم شده، تا بشه نشخوارش کرد و طعم لذتشو هی مزمزه کرد. گذشته گرایی یا گذشته پرستی که در نوع خفیف خودش تو وجود همه مون هست و معمولا به دنبال اتفاقات قشنگ در گذشته مان هستیم. بیخود نیست که می گویند دوران طلایی هر کسی یا هر عصری در دوران گذشته شه.

شاید حدود پنج شش سال پیش بود که در قوطی ضرغامی( البته اونروز مال لاریجانی بود)  تو یه تبلیغ در مورد هندی کم یه جمله قشنگ می گفت که خیلی به دلم نشست و اتفاقا باعث شد که یه دوربین بخرم: زندگی دکمه بازگشت ندارد. از اون به بعد دیگه کم شده که اتفاقات قشنگ زندگیم بدون این که ثبت بشه از دست بره مگر اون لحضات واقعا ناب وتا حدودی خصوصی(J )که باید فقط تو قلبم نگه شون دارم.  عادت دارم بلافاصله و در اولین فرصت بعد از ثبت شاهکارام ، برگردونم و دوباره از نو ببینمشون. فقط یک دقیقه کافیه یاحتی چند ثانیه، تا اتفاقات مشمول گذشت زمان بشن و اونوقت اسمشون بشه خاطره.


نوشته شده در شنبه 86/8/5ساعت 12:57 عصر گفت و لطف شما ()

<      1   2   3   4      >
Design By : Night Melody