سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سنگ صبور

Walking with the birds

Alex Caranfil


نوشته شده در دوشنبه 86/12/20ساعت 2:35 عصر گفت و لطف شما ()

استفن کاوی می گوید: پیش از آن که بالا رفتن از نردبان موفقیت را شروع کنید، ابتدا مطمئن شوید که نردبان را به ساختمان مناسب تکیه داده اید.

استاندال می گوید: از نردبان ترقی که بالا می روید، بر کسانی که در مسیر خود می بینید محبت کنید. چون در موقع پائین آمدن با آنها مواجه خواهید شد.

سنگ صبور هم می گوید : نردبان اصولا چیز خوبی ست به شرطی که تکیه گاهش را اول بررسی کرده باشید،  با پائین نردبانی ها خوب تا کنید و مواظب  سقوط کردن هم باشید. در غیر این صورت چیز خطرناکی ست.


نوشته شده در چهارشنبه 86/12/15ساعت 3:38 عصر گفت و لطف شما ()

خسته و کوفته و درب و داغون ، از سرکار به خانه می رسید ،  مقدار زیادی مجله و روزنامه و کاغذ های اداری و پرونده های نیمه کاره تان را از کیفتان بیرون می آورید و روی میز غذا خوری پرت می کنید . همسرتان که گویی تازه از سر کار برگشته مشغول چرت زدن است . درحین عوض کردن لباستان به افزایش روزانه قیمت ها فکر می کنید و کله تان تان سوت می کشد. دست و صورتان را  می شوئید ، آب سیاه از آنها سرازیر می شود . آلودگی و ترافیک کلافه تان کرده . سراغ یخچال می روید به یک لیوان آب خنک اکتفا می کنید . روی کاناپه لم می دهید و تلویزیون را روشن می کنید. تند تند کانالها  را عوض می کنید . چیز به درد بخوری که بتواند شما را سرگرم کند پیدا نمی کنید.. شب به سرعت فرا می رسد و همسرتان به خاطر چربی های اضافه ای که دور تا دور کمر و شکم تان را گرفته به شما شام نمی دهد. دمق و در حالی که ضعف سرتاپای وجودتان را گرفته به اخبار های کذایی شبانه گوش می دهید و سپس تنها به سوی رختخواب می روید . در راه به زمین و زمان و تمام ملحقاتش ( البته به غیر از همسرتان )  فحش و ناسزا می گوید. حالا در رختخواب دراز کشیده اید . همسرتان مشغول چت کردن  است و خودتان نیز مشغول مرور  اتفاقاتی هستید که در طول روز با آنها مواجه شده اید. به این فکر می کنید که امروز در برخورد با همکارتان از کوره در رفته اید، به ذهنتان می آید که با تمام اصرار و پافشاری که کرده اید باز هم تعمیر کار، تلفن شما را به موقع تحویل نخواهد داد و بعد زیر لب یک فحش هم نثار او می کنید. همچنانکه احساس خواب آلودگی می کنید، در حال فکر کردن به کار هایی هستید که فردا باید انجام دهید. هوش از سرتان می پرد .

ساعت 6:30 صبح بدون داشتن هیچ ذهنیتی از خوابی که دیشب دیده اید با صدای زنگ ساعت از خواب می پرید . همسرتان هنوز خواب است . سریع از رختخواب بلند می شوید کمی  آب و قهوه در قهوه جوش می ریزید و آن را روشن می کنید . به سراغ maill box تان می روید. قهوه تان را هول هولکی سر می کشید. نوک زبان، حلق، مری و معده تان به ترتیب می سوزد. با سرعت کیف به دست به سمت ماشین تان می روید در حالیکه به شدت دغدغه کمبود بنزین دارید. در مدت زمانی که در راه هستید، به خبر های شبکه پیام در رابطه با ترافیک  گوش می دهید. آرزو می کنید ترافیک امروز سبک تر باشد.  پس از دوساعت به محل کارتان می رسید . در به در به دنبال  پیدا کردن جای پارک هستید که بالاخره موفق می شوید دو کیلومتر پائین تر از محل کارتان ماشینتان را پارک کنید . هنوز پیاده نشده اید که تلفن همراه تان زنگ می زند و یکی از همکارانتان به شما یادآوری می کند که تا 15 دقیقه دیگر جلسه مهم تان آغاز می شود.  یاد سین جین های رئیس تان می افتید و آن وقت است که از ته دل آرزو می کنید ای کاش  می شد تا مدتی از این زندگی فاصله گرفت.


نوشته شده در دوشنبه 86/12/6ساعت 11:49 صبح گفت و لطف شما ()

یه تیکه گوشت حداکثر نیم کیلویی که به اندازه مشتته. کار اصلیش تا اونجایی که من بلدم کنترل خون و پمپاژ  کردنش به تمام بدنه. بهش می گن دل. هر چی گوشه و کنارشو بگردی و کالبد شکافیش کنی یه چیز ظاهری به اسم احساس و عشق و تنفر و چیزای دیگه که می گن توش پیدا می شه، پیدا نمی کنی.
ولی می گن هست. یعنی همه چیز توش جا می شه. گاهی می گن اونقدر بزرگ می شه که تموم دنیا رو می تونه تو خودش جا بده و گاهی وقتا هم از یه پیاله حتی کوچیکتر می شه. گاهی اونقدر می گیره که چشمات هم باهاش همنوایی می کنن و گاهی اونقدر بازه که لباتو خندون می کنه.
گاهی به رسوایی می کشونه آدمو. بعضی وقتا هم کلا گم و گور می شه. باید کلی بگردی پیداش کنی. تازه اگه یه جایی پیش کسی گیر نکرده باشه. 
گاهی از سنگ هم سخت تر می شه  و گاهی از موم نرم تر. بعضیا رو تا مرز جنون می کشونه. بعضیا رو به اوج می رسونه، به ملکوت، بعضیا رو هم به ناسوت.  بعضی وقتا می گن به حرفش گوش کن، دل که بهت دروغ نمی گه، دنبالش برو... اما بعضی وقتای دیگه سرزنش می شی که چرا از دلت پیروی کردی؟ دل رو مترادف هوی و هوس می خونن.
در توضیح تمام افت و خیز ها فقط یه چیز بهت می گن: دله دیگه کاریش نمیشه کرد. و این دل نیم وجبی چه ها که نمی کنه...


نوشته شده در چهارشنبه 86/12/1ساعت 5:22 عصر گفت و لطف شما ()

1.باز بی خوابی و بیداری و تنهایی که نتیجه اش می شه  اینترنت و وبلاگ و چت. البته بی خوابی امشب ازعواقب شکموئیه. خوردن یه فنجون قهوه راس ساعت 23:45. تازه به خودم ارفاق کردم نصفه فنجونو شیر ریختم.
پس نوشت 1.1: دندم نرم!
پس نوشت 1.2: مدیونین اگه فکر کنید خیلی شکمو ام.

2. اصلا مگه نه این که خمیازه هم مسریه هم آرام بخش؟؟

چه‏خسته‏کننده

پس نوشت 2.1: زُل زدم به مانیتور تا شاید با مشاهده خمیازه و خمیازه کشیدن خوابم بگیره.
پس نوشت 2.2: جهت اطلاع: خمیازه  1362 اُم. هنوز بیدارم.


نوشته شده در سه شنبه 86/11/30ساعت 1:48 صبح گفت و لطف شما ()


از اونجایی که امشب حس ایرانی بودنم گل کرده و روز والنتاین هم شدیدا زیر زبانم مزه ، روز 29 ام بهمن،  روز سپندارمذگان ، همان روز عشق ایرانی خودمان را نیز گرامی می داریم.

پس نوشت: چیه مگه من دل ندارم که از این عکسای زلم زینبو بذارم؟؟


نوشته شده در یکشنبه 86/11/28ساعت 7:52 عصر گفت و لطف شما ()

Wreck of Esperance
Wreck of Esperance
Raphael Lacoste


نوشته شده در شنبه 86/11/27ساعت 10:20 عصر گفت و لطف شما ()

شب ها که می خوابم
پنچره های خیال را سفت می بندم
پشت در ِ خاطرات را هم چفت و بست می کنم
و با قطرات اشکم
پلک هایم را محکم به هم می چسبانم
تا
تا
تا تو دیگر نیایی به خوابم.


نوشته شده در چهارشنبه 86/11/24ساعت 3:45 عصر گفت و لطف شما ()

...راستی در میان این همه اگر ، تو چقدر بایدی؟


نوشته شده در سه شنبه 86/11/23ساعت 3:6 عصر گفت و لطف شما ()

وبلاگ نویسی که در غلیان باشه و بعد بیاد همونو بنویسه قلیان،( چهار تا پست پائین تر ) همون بهتر که در وبشو تخته کنه بره. ولی از اونجایی که بنده عمرا اینکاره باشم، برای این که لا اقل از خجالت خودم در بیام از همین جا با صدایی بلند و رسا اعلام می نمایم که : آقا ما بی سواتیم به مولا.


نوشته شده در دوشنبه 86/11/15ساعت 3:57 عصر گفت و لطف شما ()

   1   2   3   4      >
Design By : Night Melody