سلام رسيدن بخير... راستش ما كه دقيق نشديم ولي فهميدم چي گفتيد. گفتيد كه:
وقتي مُهر "زندگي" اينگونه بر تارک روز به روزش مي خورد و تو چاره اي نداري که همينطور سپري شان کني چه بي خود چه با خود، آنوقت ديگر خوب پذيرفته اي و يا حداقل عادت کرده اي که هر روز يک رنگش را ببيني و يک نوعش را و بعد آخر شب که مي شود يک آروغ از روي شکم سيري بزني و يک خميازه کشدار هم پي آبش کني و زير لب با خودت بگويي : بعله زندگيه ديگه. کاريش نمي شه کرد.
پس نوشت يکه: زيادي دقيق نشويد. خودم هم خيلي نفهميدم چي نوشتم!پس نوشت دو: اين روزها آنقدر سرم را با کارهاي مربوط و نا مربوط شلوغ کرده ام که وبلاگم را هم فراموش کرده ام. شما بگو وبلاگ. زماني براي من عين نفس کشيدن بود.پس نوشت سه: از اين که بالاخره توانستم يک پست هردمبيل ديگر به نوشته هايم بيافزايم بسيار مسرورم.
اي خدا مرديم از باهوشي... ايشالله كه هميشه مسرور باشيد و زندگيتون پر از سرور. شاد و موفق باشيد.