اشکي به چشم و در دلم آهي نمانده استديگرا مرا ز عشق گواهي نمانده استدر چشم بي فروغ من از رنج انتظارغير از نگاه مانده به راهي نمانده استدر سينه سر چرا نکشم چونکه بر سرمجز سايه هاي بخت سياهي نمانده استدر دوره اي که عشق گناه است بر دلمجز جاي داغ مهر گناهي نمانده استنوري زمهر تو نيست به دلهاي دوستانلطفي دگر به جلوه ي ماهي نمانده استدر باغ خشک دوستي اي باغبان عشقاز گل گذشته برگ گياهي نمانده استشور و حلاوتي ز کلامي نديده امشوقي و جذبه اي به نگاهي نمانده استحسرت کشي ببين که دگر از وجود منجز ناله هاي گاه به گاهي نمانده است