دست هايش از عشق تر بود هنوز...
سرخ و سبز و زرد...
خدا قلمويش را بر آبرنگ پاييز و بهار کشيده بود...
خدا تو را که مي آفريد، پر از انديشه ي سيب بود...
مي خواست سيب خاصيت تو باشد...