يك روز رفته بودم روستا... روستايش اينجور خشتي و خشك نبود،اينجور كه در اين عكسهاست...سبز بود و پر از آب و شالي و چوب و پوشال و علف... ولي... عجبا كه بچه هايش همينجور بودند. همينجور با چشمهاي سرگردان و دمپاييهاي پلاستيكي. گفتم بچه ها بياين عكس بگيرين...همه ديدند با همان چشمها و دمپاييها و با لبخند خاص كودكي...
بلاگتان زيباست
و همينطور لطفتان