سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سنگ صبور

عصرهای بلند و کسل کننده تابستانی، نمی دانم چه خاصیتی دارد که هم شور و شوق را در وجودم خفه می کند و هم روح و ذهنم را به  بیراهه های نمی دانمان کجا می کشاند.
با بی حوصلگی سر یخچال میروم. در ظرف میوه، سرخ و زرد و سبز... اما سرخی انگار خون تازه ای در رگهایم به جریان می اندازد. یک هلو بر میدارم. می روم پشت پنجره. از پشت پنجره بسته حکم یک زندانی را داری. یک گاز به هلو می زنم. آبش از دستم سرازیر میشود. پنجره را باز می کنم. خبری از گرما نیست. نسیمی ملایم و مطبوع... گازی دیگر، مزه ملس هلو،‌ آسمان آبی، درختان سبز، مو های آرمیده بر داربست، جیک جیک گنجشک ها، و آنسو تر دو کفتر چاهی که در گوش یکدیگر زمزمه می کنند. اینبار دندانهایم را محکم تر از قبل بر تنه نصفه نیمه هلو می فشارم ...دیگر چه می خواهی از این زندگی لعنتی که مثل خوره به جانش افتاده ای؟؟؟؟؟


نوشته شده در دوشنبه 86/4/18ساعت 7:52 عصر گفت و لطف شما ()

Design By : Night Melody