سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سنگ صبور

1. دیروز بالاخره ندا آمد سر کار. آمدنش چقدر خوشحالمان کرد اما دیدنش در آن وضعیت... در آغوشم گرفتمش به اندازه تمام دفعاتی که بغلم می کرد و من با سردی ردش می کردم...
2. جشن گرفتیم. برایش کادو خریدیم. گزارش کامل به همراه عکس در پست بعد.
3. حالم خوب نیست. هفته بدی  را پشت سر گذاشتم. فکر و ذهنم آشفته  و عقل و دلم در جدال و کشمکشی دائمی. خسته ام... خسته...
4. "لطفا ادراک و مراعات کنید."  مانند یک پتک بر سرم فرود آمد  این جمله غیر منتظره. از شدت ضربه وارده هنوز منگم.
5. دلم دارد می ترکد از بس حرفهای ناگفته در خودش جا داداه. کاش کمی گستاخ و بی ادب بودم. لا اقل دلم خنک می شد که.
6. دیروز تا ساعت هفت سر کار بودم. دیر رسیدم خانه، خسته و کوفته. همسر جان شام درست کرد. نیمرو به سبک خودش. تخم مرغ با پنیر و رب گوجه. خیلی به دلم نشست. مخصوصا این که آشپزی همسرجان از آن اتفاقات نادریست که در طول سال به تعداد انگشتان یک دست هم نمی رسد. خوشمزه بود. مزه عشق می داد.
7. داریم می رویم شمال. همسر جان دو ساعت پیش زنگ زد که آماده باشیم ساعت دو می آید دنبالمان. امیدوارم حال و هوایم اساسی عوض شود. اساسی...
8. فعلا همین.

نوشته شده در پنج شنبه 89/5/14ساعت 12:55 عصر گفت و لطف شما ()

Design By : Night Melody