سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سنگ صبور

 

امروز به اصرار دخترم رفتم مدرسه شون. خیلی وقت بود که می گفت بچه ها می خوان خواهرمو ببینند اما من هر بار به خاطر کار و مشغله زیاد از زیرش در می رفتم تا این که دیروز  با حالت  اعتراض و دلخوری  گفت سال تحصیلی تموم شد و تو این خواهر منو نیاوردی مدرسه از بس تعریفشو برا بچه ها کردم کچلم کردن.

این شد که امروز حول و حوش ساعت 9 کاروبارو تعطیل کردم و دو تا بسته شکلات خریدم و به اتفاق دختر کوچکم رفتیم مدرسه. یه جوری هم هماهنگ کردم که رفتنمون همزمان باشه با زنگ ورزش شون که  دیگه بهانه ای توی کار نباشه و بچه ها یه دل سیر بتونن خواهر دوست شونو ببینند.

از پشت دیوار مدرسه صدای  هیاهوی بچه ها می اومد  وارد حیاط که شدیم دیدم در گوشه ای از حیاط  دستهای همو گرفتن  و یه دایره بزرگ درست کردن و شعر می خوندن و باز و بسته می شدن. تا چشمشون به ما افتاد  دستهای همو ول کردن و هجوم آوردن طرف ما طوری که دختر کوچکم ترسید و خودشو چسبوند به من و گفت بیا بََللم ( یعنی بغلم کن). شور و هیاهو و غوغایی که داشتند خیلی برام شیرین بود. تو صورت هر کدومشون که نگاه می کردم یه معصومیت و زیبایی دلنشین بود. دور دختر کوچیکم حلقه زده بودن و همه شون می خواستن بغلش کنند. خدا خیر بده به خانمشون که تا حدی می تونست کنترل شون کنه. تا آخر زنگ و رزش و زنگ تفریح در کنارشان ماندم  و باهاشون حرف زدم. البته بیشتر اونا حرف می زدن. جوری دورم حلقه زده بودن که هر آن احساس خفگی بهم دست می داد ولی باز دوست داشتنی بودند. التماس می کردن که تا زنگ آخر بمونید. یکی شون می گفت من رفتم از خانم مون اجازه گرفتم گفتند اشکال نداره بمونید. اما اگه بیشتر می موندم  یحتمل تمام مدرسه به هم می ریخت.   بالاخره بعد از یک ساعت با هزار زور و بهونه خودم و دخترمو از مدرسه کشوندم بیرون اما  شور و اشتیاق و هیجان درونشان را هنوز در وجودم حس می کنم. حال و هوای بچه ها   غبطه خوردنیست. بی بهانه دوست دارند بی بهانه می خندند و بی بهانه می بخشند و می گذرند.

پدرم در اومد تا تونستم این عکس دست و پا شکسته رو ازشون بگیرم. مگه آروم می گرفتن!!


http://paradise.persiangig.com/DSC02882.JPG

 


نوشته شده در یکشنبه 93/2/28ساعت 10:26 عصر گفت و لطف شما ()

Design By : Night Melody