سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سنگ صبور

 

خیلی کم می بینمش. گاه گداری، اونم توی یک مراسم یا مهمونی. براش قابل درک نیست که چقدر دلم براش ضعف می ره. اون روز هم بالاخره توی یک مهمونی دیدمش. کنار مادرش نشسته بود. طبق معمول. برق اون چشمای مشکیش، صورت گرد و  لب های سرخ غنچه ایش و لبخند های دلنشینش... نگاه هاش تا مغز دل آدم فرو  می ره.  کاش می فهمید که چقدر دلم می خواست  پیشم بود. کت وشلوار و جلیقه مشکی با کراوات قرمز رنگ، چقدر بهش می اومد. دفعه اولی بود که تو این لباس رسمی می دیدمش. یه مرد تمام عیار شده بود. با اون موهای ژل زده اش که چپ ریخته بود توی صورتش. خنده ام گرفته بود. هر چی نگاش می کردم سرشو می نداخت زیر. لبخند هامو جواب نمی داد. به مادرش نگاه می کرد. حس می کردم شدم گدای یه ذره نگاهش یا حتی لبخندش. یه کم معذب بود. یه چیزی ناراحتش می کرد. منم عذاب می کشیدم. گرمش بود. معلوم بود که توی اون لباس راحت نیست. دلم می خواست به مادرش می گفتم " آخه کدوم آدم عاقلی به یه بچه چهار ساله کت و شلوار اونم با جلیقه می پوشونه؟؟؟"


نوشته شده در دوشنبه 84/7/4ساعت 12:45 عصر گفت و لطف شما ()

Design By : Night Melody