سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سنگ صبور

سیزده به در امسال، حال و هوای دیگری داشت. طبیعت و در و دیوارهایش برای من بوی خاطرات چند دهه پیش و پدر بزرگ و مادر بزرگ ندیده ام را داشت. مادر بزرگ بر اثر سرطان فوت کرده بود و پدر بزرگ از داغ دوری او. همان دختر عموی زیبا رویی که بعد از سالها همسری برایش همان حکم را داشت و تا آخرین لحظات عمرش به نام " دختر عمو " خوانده می شد.

صبح روز سیزده بود که با اصرار بالاخره راهی باغ قدیمی پدر بزرگ شدیم. هر بار که حرفش را می زدیم در جوابمان می گفتند:برویم که چه؟؟ آنجا که چیزی ندارد! همان جایی را می گفتند که زمانی به قول مامان تابستان ها هفته وار آنجا می ماندند و میهمانی ها می دادند.

                                

و "حاج برات" کدخدای ده اینبار نقش راوی را چه خوب ایفا کرد. تمام تلاشش را به کار بسته بود تا گذشته را هر چه شفاف تر و زیباتر برایمان بگوید، گویی می خواست ادای دینی کرده باشد. برای مامان و خاله فقط تجدید خاطرات بود و برای ما داستان هایی تازه که فقط قسمتهای اندکی از آنها تکراری بود.  می گفت تمام زمستان و پائیز را از باغ ها نگهداری می کردیم و فلان می کردیم و بهمان تا موقع آمدن صاحبانشان آماده باشند. آبادی آب داشته و آبادانی و زمین ها و باغ ها غرق نعمت و زیبایی. هنوز یادش ماند بود که باغ ها در سال چقدر محصول داشته اند و چطور همه را حیف و میل می کردند. از باغهای پدر بزرگ که اکنون تکه تکه اش نام خاله و دایی ها را بر خود گرفته، غیر از چند دیوار کج و معوج و زمینهایی خالی که فقط سبزی گندم ها بر پهنایشان خود نمایی می کرد، چیزی باقی نمانده. باور کردنش سخت بود که در این چاردیواری چند جریبی زمانی چه بروبیایی بوده. باغ های کناری به ترتیب مال برادر های پدر بزرگ، پسر هایشان و ... است که هر چه دور تر می شوی زمین ها نام همان  فامیل را دارد فقط با نسبتی دور تر . برایم عجیب بود که چرا همه آمده اند آنجا؟؟ بی آنکه ریشه و اصل و نسبی حتی در آن روستا داشته باشند. 

حاج برات تا توانست برایمان تعریف کرد. از مسافرت ها و برو بیای خودش تا فرزندانش که اکنون هر کدام در گوشه ای از دنیا به سر می برند و زندگی کنونی اش که همه تنهایی است و انتظار. به قول خودش قانون دنیا همین است. زمانی در اوج و سالاری و زمانی نیازمند یک صدا یا گوش آشنا . لابه لای سخنانش " خدا بیامرزد" یا " خدا بیامرز" زیاد شنیده می شد. و هر چه بیشتر می گفت بیشتر می فهمیدم که چرا دیگر پای آمدن مامان به آنجا نیست. لابد سختی تحمل جای خالی عزیزانشان است، در جایی که وجب به وجبش با آنها آمیخته.                                 

                                   

                                   

                                             


نوشته شده در سه شنبه 85/1/15ساعت 9:29 صبح گفت و لطف شما ()

Design By : Night Melody