• وبلاگ : سنگ صبور
  • يادداشت : .... بهتر نبود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
  • نظرات : 2 خصوصي ، 9 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    يك داستان كوتاه براي همه::::: اين اواخر دردهاي پي در پي امانش را بريده بود.باورش نمي شد که قلبي به بدنش پيوند شده باشد. - «تو رو خدا بگيد کي قلب عزيزش رو به من هديه کرده؟» نامزدش امير در حالي که دست او را در دست داشت گفت:«جواني که بر اثر تصادف دچار مرگ مغزي شده بود.» بعد عکسي را از جيبش بيرون آورد.عکس محمد بود ،خواستگار قبلي اش.همان که براي خوشبختي او حاضر بود با ماشين قراضه اش صبح تا شب مسافرکشي کند و حالا با همان ماشين تصادف کرده بود.دستش را روي قلبش گذاشت.خيلي تند مي تپيد.گريه امانش نداد...