سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سنگ صبور

گلی از شاخه اگر می چینیم
برگ برگش نکنیم
و به بادش ندهیم
برگ های گل را
لا اقل لای کتاب دلمان بگذاریم
و شبی چند برگ از آن را
هی بخوانیم و ببوئیم و معطر بشویم
شاید از باغ کوچک اندیشه مان گل روئید.

ابراهیم ابوالحسنی


نوشته شده در شنبه 85/3/6ساعت 11:28 صبح گفت و لطف شما ()

کلمات و ترکیبات تازه:

بخوانید و بیندیشید و یاد بگیرید تا شاید بعد ها به کارتان آید. 

کافی شاپ :  بزگترین مراکز مخ زنی

(این مخ زنی معمولا از جانب جنوس مذکر بر علیه مونثان صورت می گیرد). به سکون کاف و شین و پ،  و مرکب از دو کلمه کافی + شاپ « یعنی خرید کافی» . ریشه این کلمه فرنگی ست و همان چایخانه وطنی خودمان می باشد که امروزه بنا به اقتضای زمانی و مکانی شکلی با کلاس تر به خود گرفته. 

اَت ساین(@) : آ ، دورش بگردم. بی زحمت فارسی را پاس دارید. 

موبایل:  وسیله ای برای زاغ سیاه چوب زدن ، دستگاه کنترل از راه دور . البته  برای ارسال انواع لطیفه ( مخصوصا از نوع بی ناموسی) نیز مورد استفاده قرار می گیرد. 

پیام دونی ِ دستگاه موبایل : دفتر لطیفه. اخیرا رسم بر آن شده که برای تعریف کردن جک به گوشی های موبایل مراجعه می کنند. 

فوتبال: بزرگترین سرکاری بشر 

هویج: زردک فرنگی از نوع کامپکت شده.  

کامپیوتر: اخیرا نوعی هوو برای زنان شوهر دار به حساب می آید. وسیله ای برای خزعبلات تحویل دیگران دادن در اتاق های چت.  

چَپَر چُلاق: به گمانم نوعی فحش محسوب شود.  

کش لقمه: همان پیتزای خودمان است. 

حمام:  (Refresh) رفرش خونه.

چرت و پرت : همینایی که اونوقت تا حالا خوندین.


نوشته شده در یکشنبه 85/2/24ساعت 3:54 عصر گفت و لطف شما ()

پدر با حالتی مظلومانه خطاب به پسر پنج شش ساله خویش: من که این همه برات جون می کنم،باباتم، هم بازیتم، اسب ابلقت می شم  باید اینجوری باهام صحبت کنی؟؟؟

پسر با قیافه ای حق به جانب: بیشین بینیم بابا!!!

 حتما خیلی هاتون دیدین. یه تیکه از تبلیغ فیلم «هوو» بود. و البته همین تکه از فیلم با توجه به تمام بد آموزی هایی که داشت باز هم ما را بر آن داشت که پس از یکی دو ماه تاخیر برای دو ساعت وقت حرام کردن به زیارت این فیلم نائل شویم.

داستان حول شخصیتی به نام عطا می گردد از یک خانواده ملاک در شمال با کلی زمین و باغ و ملک و املاک. در عوض این همه، از یک نعمت خدادادی که همانا سلامت عقل و شعور است تا حدودی بی نصیب مانده و دلیل بارز آن نیز همان ازدواج های پی در پی اش بود. البته در فیلم وی را درویش مسلکی خطاب می کردند که هیچ توجهی به پول ندارد و شدت زن ذلیلی اش را که مثلا تمام چک هایش با دست خط همسر مهندسش بود نیز اینگونه توجیه کردند که : آخیشش چقدر آدم خوبه تو دست و بالش نه پولی با شه نه چکی ... تازه اگه می شد پول بنزینمم زنم می داد که دیگه چه بهتر!! راحت بودما!!

عطا، این شخصیت سرتا پا مضحک و خنده دار، برای آن دسته افرادی که در زندگی بدشان نمی آید ریسک های مشابه را انجام دهند الگوی خوبی بود. ابتدا فکر می کردیم که فقط برای کودکان بد آموزی دارد اما تا انتهای فیلم( با توجه به نکات ظریفی که آقایان از آن برداشت نمودند) تازه شستمان خبر دار شد که آقایان نیز از این بد آموزی ها بی نصیب نمانده اند و کلی خوش به حالشان شده بود.

اما نکات برداشت شده از این فیلم:

·         مهم نیست که چقدر از زنت ترس و واهمه داشته باشی، مهم این است که می توانی یک بار هم که شده در زندگیت شهامت به خرج دهی و ازدواج مجدد کنی.

·         اصولا اگر ازدواج تا سه بار صورت گیرد، صدقه سر همان عدد سه،تمام دعواها و شر هایش نیز به خیر و خوشی تمام خواهد شد. طبق آن گفته معروف که : تا سه نشه بازی نشه!!

ما هم دعا می کنیم که خداوند همه را به راه راست هدایت فرماید انشاءالله.

 


نوشته شده در سه شنبه 85/2/19ساعت 12:27 صبح گفت و لطف شما ()

وقتی برادر ساچی به دنیا آمد، ساچی از پدر و مادرش خواست تا او را با بچه تنها بگذارند. پدر و مادرش که می ترسیدند او مثل بچه های چهار ساله دیگر حسادت کند و آسیبی به او برساند، اجازه ندادند.

اما در ساچی هیچ حسادتی ندیدند. مثل همیشه با محبت با بچه ها رفتار می کرد و سرانجام پدر و مادرش تصمیم گرفتند امتحانی بکنند. ساچی را با نوزاد تنها گذاشتند و از پشت در نیمه باز او را زیر نظر گرفتند.

وقتی ساچی کوچولو دید که به خواسته اش رسیده، نوک پا به طرف گهواره رفت، روی کودک خم شد و گفت: بگو خدا چه شکلی است؟ من دیگر یادم رفته!!

پائولو کوئلیو

قصه هایی برای پدران، فرزندان، نوه ها


نوشته شده در دوشنبه 85/2/11ساعت 3:57 عصر گفت و لطف شما ()

بالاخره سنگ صبور هم یک ساله شد. پارسال تقریبا در همین ایام بود که نام سنگ صبور هویتی مجازی به خود گرفت و در پارسی بلاگ آشیان گزید. مثل تمام یک سال های زندگی ، این یکی سال هم سریع گذشت و اینبار با خاطرات و تجرباتی بیشتر و دلنشین تر. دوستان جدید، آموخته های جدید، اتفاقات جدید و ... که همه باعث شدند دنیای مجازی را با تمام آن چیزهایی که در بر می گیرد بهتر و بیشتر درک کرد. 

در این یک سال آموختم که گاهی دنیای واقعی انسان ها در این محیط، با تمام مجازی بودنش، شکلی واقعی تر به خود می گیرد. آموختم که می توان به شخصیت درونی کسی پی برد بدون آنکه حتی یکبار او را دیده باشی و می شود با دیگران ارتباط نزدیک برقرار کرد بدون آن بدانی نامش چیست، چکاره است و ظاهرش چگونه است. آموختم که دوست داشتن و دوست شدن گاهی آسانتر از آن است که تصور کرد و حتی می توان راحت تر فراموش کرد و فراموش شد.  در این جا گاهی برای درد و دل کردن اعتماد ها پررنگ تر می شود و برای همدردی و همدلی همه مهربانتر می شوند. ناملایمت های دنیای واقعی کمتر در آن دیده می شود،  و بالاخره این که می توان در این جا آنقدر نوشت و نوشت تا سبک شد، بدون آن که خجالت کشید.

در این جا ارتباط از راه دل است، ظاهرش نوشته ها و کلمات است. همه می نویسند.  و این نوشتن ها چه قدرت عجیبی در بیان همه آن چیزی که لازم است بیان شود، دارد. اتفاق قشنگ آن تبادل نظرات و اندیشه هاست که می تواند در تعالی روح و رشد فردی موثر باشد. بسته به آن که چه هدفی را دنبال کنیم.

گاهی برای فرار از دنیای واقعی و جبران کمبودهایش به این محیط پناه می آوریم و اندکی با تمام آن اتفاقات مجازی زندگی می کنیم. می شود جزئی از زندگی مان. و این ثمره تکنولوژی اینبار نیز گام بر عرصه زندگی مان نهاد و لحظات زندگی مان را دوست داشتنی تر به خود اختصاص داد.


نوشته شده در یکشنبه 85/2/3ساعت 5:0 عصر گفت و لطف شما ()

این روزا، از کنار باغچه که رد می شم، هر روز یه چیزی هست که برام تازگی داشته باشه. یه غنچه جدید، یه گل تازه شکفته شده، برگهای تازه و حتی رویش سانتی متری علف های کف باغچه. همه شون تازه و خوش آب و رنگن. نور ملایم خورشید و باران های بهاری می شود قوت جان شان و جلوه ای برای جلوه گری شان. بعد از یک دوره خواب طولانی، خمیازه کشان سر از خاک بیرون می آورند و با بهار همراه می شوند. حتی گنجشک ها و کلاغ ها نیز به گونه ای متفاوت آواز سر می دهند. زیبایی بهار همین هاست. تازه شدن ها، نو شدن ها، لباس سبزی که به یکباره همه جا را فرا می گیرد و در نهایت انرژی و سرمستی که این طبیعت زیبا به دیگر موجودات هدیه می دهد.و این زیبایی بیش از هر چیز یادآور زیبایی های پدید آورنده اش است، همویی که زیباست و عاشق زیبایی.


نوشته شده در سه شنبه 85/1/22ساعت 11:23 صبح گفت و لطف شما ()

سیزده به در امسال، حال و هوای دیگری داشت. طبیعت و در و دیوارهایش برای من بوی خاطرات چند دهه پیش و پدر بزرگ و مادر بزرگ ندیده ام را داشت. مادر بزرگ بر اثر سرطان فوت کرده بود و پدر بزرگ از داغ دوری او. همان دختر عموی زیبا رویی که بعد از سالها همسری برایش همان حکم را داشت و تا آخرین لحظات عمرش به نام " دختر عمو " خوانده می شد.

صبح روز سیزده بود که با اصرار بالاخره راهی باغ قدیمی پدر بزرگ شدیم. هر بار که حرفش را می زدیم در جوابمان می گفتند:برویم که چه؟؟ آنجا که چیزی ندارد! همان جایی را می گفتند که زمانی به قول مامان تابستان ها هفته وار آنجا می ماندند و میهمانی ها می دادند.

                                

و "حاج برات" کدخدای ده اینبار نقش راوی را چه خوب ایفا کرد. تمام تلاشش را به کار بسته بود تا گذشته را هر چه شفاف تر و زیباتر برایمان بگوید، گویی می خواست ادای دینی کرده باشد. برای مامان و خاله فقط تجدید خاطرات بود و برای ما داستان هایی تازه که فقط قسمتهای اندکی از آنها تکراری بود.  می گفت تمام زمستان و پائیز را از باغ ها نگهداری می کردیم و فلان می کردیم و بهمان تا موقع آمدن صاحبانشان آماده باشند. آبادی آب داشته و آبادانی و زمین ها و باغ ها غرق نعمت و زیبایی. هنوز یادش ماند بود که باغ ها در سال چقدر محصول داشته اند و چطور همه را حیف و میل می کردند. از باغهای پدر بزرگ که اکنون تکه تکه اش نام خاله و دایی ها را بر خود گرفته، غیر از چند دیوار کج و معوج و زمینهایی خالی که فقط سبزی گندم ها بر پهنایشان خود نمایی می کرد، چیزی باقی نمانده. باور کردنش سخت بود که در این چاردیواری چند جریبی زمانی چه بروبیایی بوده. باغ های کناری به ترتیب مال برادر های پدر بزرگ، پسر هایشان و ... است که هر چه دور تر می شوی زمین ها نام همان  فامیل را دارد فقط با نسبتی دور تر . برایم عجیب بود که چرا همه آمده اند آنجا؟؟ بی آنکه ریشه و اصل و نسبی حتی در آن روستا داشته باشند. 

حاج برات تا توانست برایمان تعریف کرد. از مسافرت ها و برو بیای خودش تا فرزندانش که اکنون هر کدام در گوشه ای از دنیا به سر می برند و زندگی کنونی اش که همه تنهایی است و انتظار. به قول خودش قانون دنیا همین است. زمانی در اوج و سالاری و زمانی نیازمند یک صدا یا گوش آشنا . لابه لای سخنانش " خدا بیامرزد" یا " خدا بیامرز" زیاد شنیده می شد. و هر چه بیشتر می گفت بیشتر می فهمیدم که چرا دیگر پای آمدن مامان به آنجا نیست. لابد سختی تحمل جای خالی عزیزانشان است، در جایی که وجب به وجبش با آنها آمیخته.                                 

                                   

                                   

                                             


نوشته شده در سه شنبه 85/1/15ساعت 9:29 صبح گفت و لطف شما ()

"بهار فصل درنگ عاطفه در کوچه باغهاست.

کوچه باغ های اندیشه

کوچه باغ های نگاه

و کوچه باغ های مهربانی

پس درنگی کنیم تا بار دیگر بهار را در لباس احساس درک کنیم."

 

سبزی روزهای بهاری  تقدیم لحظات زندگی تان

بهارتان مبارک

 

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 85/1/3ساعت 1:45 عصر گفت و لطف شما ()

<      1   2      
Design By : Night Melody