سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سنگ صبور

در سفری سه روزه به قشم و طبیعت گردی

عکسها همگی توسظ خودم و با گوشی گرفته شده.

 عکس پائین مربوط به جنگلهای دریایی حرا

 

آکواریوم طبیعی جزیره هنگام:

چهار عکس پائین مربوط به تنگه چاهکوه:

 

 

چهار عکس پائین مربوط به دره ستارگان

 

 

 

و در راه بازگشت....

 


نوشته شده در جمعه 94/10/18ساعت 11:56 صبح گفت و لطف شما ()

 فلق این معجزه بزرگ الهی...
وقتی که نور سپیده دم شب را می شکافد، در پهنای تیره آسمان گسترده می شود و روشنی و زندگی را به ارمغان می آورد...


و دیروز 27 آذر در آخرین جمعه پائیزی، در هوایی سرد شاهد طلوعی دیگر از فراز کوه بودیم...


نوشته شده در شنبه 94/9/28ساعت 12:39 عصر گفت و لطف شما ()

جمعه 29 آبان،
به اتفاق  جمعی از دوستان در هیئت کوه نوردی رفتیم کویر خارا...
کویر خارا در 100 کیلومتری شهر اصفهان و در نزدیکی شهر ورزنه قرار دارد.
صبحانه را در قنات دستجرد و در کنار آتشکده بسیار زیبایی که از دوران ساسانی به یادگارمانده بود خوردیم...و 15 کیلومتر بعد از آن کویر و دریاچه نمک خشک شده....
جای بسیار بکر و زیبایی بود. 
و عصر بازدید از موزه مردم شناسی محمد آباد ، با آثار باستانی با قدمتی حدود 230 ساله...و به یادگار مانده از دوران قاجار.

جای دوستان دوستدار طبیعت خالی....

عکسها تماما با گوشی و توسط خودم گرفته شده.

جهت اطلاعات بیشتر در مورد کویر خارا به این جا مراجعه فرمائید.

 

عکس بالا و پائین آتشکده از دوران ساسانی 

 

 

برج کفتری مربوط به دوران ساسانیان:

عکس پائین دریاچه نمک خشک شده

عکس بالا و پائین کویر خارا

عکس بالا و پائین مربوط به موزه مردم شناسی محمد آباد

 

 

بادگیرهای ساختمان موزه که در حال بازسازیست:


نوشته شده در شنبه 94/8/30ساعت 5:29 عصر گفت و لطف شما ()

الهی که آدمیزاد هیچوقت بین دو راهی گیر نکند...بین دو مورد بسیار مطلوب، وقتی که چاره ای جز انتخاب یکی ندارد....وقتی که قرار است بین برنامه رصد آسمان در شب و برنامه کنسرت موسیقی که دوستت در آن گروه نوازنده است...فقط یکی را انتخاب کنی....وقتی مدتهاست انتظار هر دویشان را می کشی ...وقتی از قبل برای رفتنت به هر دو جا قول داده ای و حالا باید نزد یکی شان بد قول شوی....وقتی واقعا می مانی که کدام را بروی.....وقتی هر چه بالا و پائین می کنی می بینی نمی توانی به هردویشان برسی... وقتی که عدم انتخاب یکی، داغی ماندنی تا مدتها بر دلت می گذارد....وقتی از هفت شب هفته حداقل پنج شبش را هیچ برنامه ای نداری و آنوقت عدل هر دو برنامه مورد علاقه ات می افتد در یک شب....
هی بخشکی شانس....
تا فردا عصر بیشتر وقت ندارم....


نوشته شده در سه شنبه 94/7/21ساعت 9:30 عصر گفت و لطف شما ()

معمولا اینطوریه که وقتی دختر کوچیکم ازم می پرسه مامان کی می یای فلان کار رو بکنی، جواب می دم تا 20 بشمار تا بیام. چون هم درک درستی از مفهوم زمان نداره که مثلا بهش بگم دو دقیقه دیگه و هم اینجوری سرش گرم می شه به غلط غولوط شمردن اعداد، کلا یادش می ره کارش....
اما امروز هم در بانک....همونطور که با خودکار روی میز وسط بانک تند و تند داشتم فرم پر می کردم یه آقایی که معلوم بود عجله داره خیلی مودبانه ازم پرسید ببخشید خانم کی کارتون با خودکار تموم می شه؟؟ منم خیلی جدی و طبق عادت بدون این که حواسم باشه جواب دادم: الان....تا بیست بشمار ....


نوشته شده در دوشنبه 94/7/20ساعت 6:57 عصر گفت و لطف شما ()

کاش یک نفر  پیدا می شد به زور منو می برد یه جایی....مسافرت...کوه ...طبیعت...نمی دونم یه جای خوب... درست مثل اون روزی که الهه مقنعه مو به زور کشوند برد دفتر واسه پر کردن برگه های شرکت در سمینار فیزیک...

یادش بخیر....پیش دانشگاهی بودیم...سر مراسم صبحگاه اعلام کردند اونایی که شرایطشو دارن بیان ثبت نام واسه سمینار فیزیک...من جدی نگرفتم حوصله شو نداشتم ولی الهه بعد از تمام شدن مراسم همینطور که مقنعه مو می کشید منو به زور برد دفتر تا با هم فرمها رو پر کنیم....چند ماه بعد که اسم من واسه سمینار دراومد  (از کل مدرسه ما فقط اسم من بود)  الهه  شوخی شوخی چقدر بهم بد و بیراه گفت و من فقط می خندیدم.....هنوز "خفه نشی" و  "کوفتت بشه الهی" گفتناش تو گوشمه...

اون سال  سمینار فیزیک در اصفهان برگزار شد...در دانشکده فنی شهید مهاجر...5 روز تمام انجا بودیم و چقـــــــــدر بهمون خوش گذشت. این پنج روز یکی از خاطرات خوب و پررنگ دوران تحصیل من بوده و هست...

و الهه....یکی از بهترین دوستانم در دوران دبیرستان...خاطرات شیرین و تلخ مشترک زیادی با هم داریم...خاطراتی که در مورد بعضی هاشون می شه یه مثنوی نوشت.... و آخرین باری که دیدمش و آغوش گرمش را لمس کردم سال 83 بود...یعنی 11 سال پیش.... همین چند روز پیش بود که عکس فارغ التحصیلی شو با همون لباس مخصوص به همراه همسر و دخترش گذاشته بود تو فیس بوک..فارغ التحصیل از دانشگاه هیوستون آمریکا.... دلم گرفت وقتی موهای کوتاهشو دیدم...موهاش مثل اون روزا دیگه بلند نبود...مثل اون روزا که می بافت زیر مقنعه ومن همش از زیر مقنعه براش می کشیدم... کلی بهش تبریک گفتم  و براش آرزوی موفقیت های بیشتر  در تمام زمینه ها کردم در حالیکه در درونم با این سوال بزرگ مواجه بودم که آیا به همون اندازه که من براش دلتنگم اونم هست....؟؟آیا این همه خاطره مشترک...هنوز هم در دل او جای دارد؟؟




این روزها تلخ تلخم....خیلی تلخ....پر از حرفهای درشتی که سنگینی شان تا عمق جانم نفوذ کرده....



نوشته شده در چهارشنبه 94/3/20ساعت 4:14 عصر گفت و لطف شما ()

بی شک گوشه ای از بهشت است خانه پدری... مامنی برای زدودن غم ها و خستگی ها....

 رد پایی از کودگی تا بزرگسالی در گوشه گوشه اش هویداست.... مملو از بوی خاطره...عشق...صفا...صمیمیت...دلهای به هم پیوسته....

 


نوشته شده در شنبه 94/3/2ساعت 9:2 صبح گفت و لطف شما ()

 

یک جایی لابه لای گذشته ها که گیر کنی...دیگر گم می شوی . گذشته ها و اتفاقاتش بر چرخ دنده های مغزت می چرخند و می چرخند و تو را چونان پدیده ای غریب در زمان حال خودت رها می کنند.... و آنوقت تو حتی نمی دانی که تیک تیک ساعت و گذران ثانیه ها چیست. مفهوم حال برایت ناپدید می شود .رویدادها را هم رها می کنی بگذرند.آدم هایی را می بینی که ناگهان ظاهر می شوند حرفی می زنند و بعد می روند در قضایای بی سر و ته فرو می روند. و همه چیز انگار سایه ای مبهم در پیش روی زندگی ات...

فراموشی چه نعمت بزرگی ست اگر بهتر باشد تمام آن گذشته ها را فراموش کرد...


 


نوشته شده در چهارشنبه 94/2/23ساعت 7:43 صبح گفت و لطف شما ()

اتفاقات خوب، اغلب وقتی پیش می ایند که انتظارشان را نداریم....

عجیب است. آن وقت هایی که می خواهیم شان و با تمام وجود آرزویشان می کنیم، دور از دسترس اند. دور ِ دور. هر چه بیشتر بخواهیم شان دور تر می شوند. انقدر فاصله می گیرند که دیگر از حالت آرزو و خواهش خارج می شوند  تا جایی که  به صورت یک احساس مبهم باقی می مانند.

 

آرزوهای قشنگ، صورت های تخیلی قشنگی در من پدید می آورند. دوستشان دارم. حتی اگر فقط تخیل باقی بمانند.

 

 

امروز از این موسیقی زیبا بسیار لذت بردم... (ترانه تگرگ با صدای میثم ابراهیمی و مازیار فلاحی)

http://dl.radiojavan.biz/radiojavan%201393/esfand%2093/20/Meysam%20Ebrahimi%20-%20Tagarg%20(Ft%20Maziyar%20Fallahi)%20%5B%20Puzzle%20Band%20%20Radio%20Edit%20%5D.mp3


نوشته شده در دوشنبه 94/1/17ساعت 2:36 عصر گفت و لطف شما ()

امروز یه هدیه بسیار زیبا  از یکی از دوستانم گرفتم...کاملا اتفاقی که اتفاق شیرینی برای خودم بود و به دلم نشست بس عجیب....یک شال بافت بود که دوستم  با ماشین بافتنی بافته بود. به رنگ زرشکی تیره یا به قول خودش رنگ سال.

 

واکنش اعضای خانواده ام به این هدیه:


پدرم: این چیه؟ به چه دردی می خوره؟ و پس از ادای پاره ای توضیحات، باشه بابا مبارک باشه...

مامان: به به .... چه دوست خوبی چقدر براش زحمت کشیده....مبارکت باشه .

برادرم: واییی....چه لوس... بیکارینا ....حالا بده ببینم چی هست... و پس از چند دقیقه بالا و پائین کردن...بد نیست بیا....

جوجه کوچیکه: وای مامان چه خوشکله. بعد انداخت رو سرش... قشنگ شدم حالا؟

جوجه بزرگه: چه نازه مامان....این مال من باشه؟

همسرم: مبارکه...بازم به تو. به ما که دسته بیل هم نمی دن... (لازم شد خودم برم یه دسته بیل براش بخرم....)



نوشته شده در یکشنبه 93/12/10ساعت 11:2 عصر گفت و لطف شما ()

   1   2      >
Design By : Night Melody