سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سنگ صبور

دلم را سپردم به بنگاه دنیا
و هی آگهی دادم اینجا و آنجا
و هر روز برای دلم مشتری آمد و رفت
و هی این و آن
سرسری آمد و رفت
ولی هیچکس واقعا اتاق دلم را تماشا نکرد
دلم، قفل بود
کسی قفل قلب مرا وا نکرد.
یکی گفت چرا این اتاق پر از دود و آه است
یکی گفت چه دیوارهایش سیاه است؟
یکی گفت چرا نور اینجا کم است
و آن دیگری گفت و انگار هر آجرش فقط از غم و غصه و ماتم است!
و رفتند و بعدش دلم ماند بی مشتری
و من تازه آن وقت گفتم خدایا تو قلب مرا می خری؟
و فردای آن روز خدا آمد و توی قلبم نشست
و در را به روی همه پشت خود بست
و من روی آن در نوشتم
ببخشید دیگر برای شما جا نداریم
از این پس به جز او کسی را نداریم.

عرفان نظرآهاری


نوشته شده در یکشنبه 87/11/13ساعت 7:56 صبح گفت و لطف شما ()

قبلا شنیده بودم که این اداره جات دولتی بیشترشان شان گشاد خانه هستند اما تا این حدش را باور نکرده بودم. مدتیست سر و کارمان افتاده با یکی از همین گشاد خانه ها (از نوع بزرگ و معتبرش)  و تا دلتان بخواهد دودر می کنیم و جیم فنگ می زنیم. نه این که خودمان بخواهیم ها، وادارمان می کنند. یک روز شبکه شان قطع است، فردا فلان مسئولشان  نیست، پس فردا شاخ بزشان رفته تو فلان شپش شان. 

 هفته گذشته به جای چهل و چهار ساعت، چهارده ساعت بیشتر نرفتیم. تازه کلی هم تشکر کردند. این هفته هم که تا به امروز نقطه اوج اش بوده. امروز را اصلا نرفتیم، فردا را هم قرار است خبرمان کنند که برویم یا نرویم! دیروز هم کلا یک ساعت رفتیم. هر چند ته دلمان قیلی بیلی می رفت که داریم بر می گردیم (مخصوصا دوستم که عصر هم امتحان داشت) اما برای خالی نبودن عریضه کمی قر و لند نثارشان کردیم که یک وقت فکر نکنند ما هفت جد آباد دودره بازیم. 


نوشته شده در یکشنبه 87/8/19ساعت 4:23 عصر گفت و لطف شما ()

تهران،  همه جایش هم که جهان سومی باشد گاهی تک و توک گوشه هایی پیدا می شود که جهان اولی تر باشد. بیست، سی متر پائین تر از سطح زمین که خیلی هم موازی با سطح افق نیست، جاهایی ست به نام ایستگاه مترو که حدود ده سال پیش که تازه ساخته شده بود کلی دیدنی بود برای خودش. آنوقت دستگاه هایی گذاشته بودند آنجا که وقتی یک اسکناس تا نخورده و نو تحویلش می دادی و بعد دو تا مشت هم حواله اش می کردی با کلی ناز و ادا یک عدد روزنامه سُر می داد جلویت.  با این همه خوب بود. بیشتر می خواستی بخوانیش این از آن وَر آب گذشته را.
چند وقت پیش اما بعد از مدتها که گذرم به ایستگاه مترو خورد،‌چشمان چهار تا شده ام داشت از حدقه در می آمد. دیگر خبر از آن دستگاه ها که نبود هیچ،  یک اقای محترم جای آن دستگاه را اشغال کرده و متعاقبا زحمت آن را نیز تقبل. حالا که فکرش را می کنم می بینم از چند لحاظ این کار ستودنی و قابل تقدیر است:

  1. دیگر لازم نیست مثلا اسکناس نو بدهی یا دو سه تا  هم بکوبی توی سرش. سلام می کنی با لبخند جوابت را  می دهد و بعد یک اسکناس مچاله شده هم کف دستش بگذاری می توانی روزنامه  دلخواهت را  برداری،  و این در راستای همان مهر و محبت ورزی دولت مهرورز مان است.
  2. می توان از این منظر نیز نگریست که دولت در راستای ایجاد زمینه اشتغال برای جوانان و میانسالان نیز بسیار فعال بوده است.
  3. این کار در واقع مشت محکمی ست به دهان استکبار و دشمنان اسلام و مسلمین که ما را به دستگاه های روزنامه ده آنها هیچ نیازی نیست و خودمان کلی جوان و نیروی کارآمد و فعال و مغز داریم که از بازویشان برای این کارها استفاده می کنیم.
    البته قبل ترها  نیز نمونه های  خلاقانه دیگری از این  دست هنر وری ها و مهرورزی ها در استفاده از پارکبان به جای پارکومتر دیده شده و مورد مسبوق به سابقه است.

نوشته شده در سه شنبه 87/8/14ساعت 10:17 عصر گفت و لطف شما ()

وقتی مُهر "زندگی" اینگونه بر تارک روز به روزش می خورد و تو چاره ای نداری که همینطور سپری شان کنی چه بی خود چه با خود،  آنوقت دیگر خوب پذیرفته ای و یا حداقل عادت کرده ای که هر روز یک رنگش را ببینی و یک نوعش را و بعد آخر شب که می شود یک آروغ از روی شکم سیری بزنی و یک خمیازه کشدار  هم پی آبش کنی و زیر لب با خودت بگویی : بعله زندگیه دیگه. کاریش نمی شه کرد.

پس نوشت یکه: زیادی دقیق نشوید. خودم هم  خیلی نفهمیدم چی نوشتم!
پس نوشت دو: این روزها آنقدر سرم را با  کارهای مربوط و نا مربوط شلوغ کرده ام که وبلاگم را هم فراموش کرده ام. شما بگو وبلاگ. زمانی برای من عین نفس کشیدن بود.
پس نوشت سه: از این که بالاخره توانستم یک پست هردمبیل دیگر به نوشته هایم بیافزایم بسیار مسرورم.


نوشته شده در سه شنبه 87/8/7ساعت 4:50 عصر گفت و لطف شما ()

Design By : Night Melody