سنگ صبور
و این سکوت سرد بین ماست
که این رابطه را به دمای صفر انجماد رسانده است
دیگر به نبود هم عادت کرده ایم...
امشب که داشتم پیام های پیام رسانم را چک می کردم دیدم چند نفر از دوستان پیام های زیبایی ارسال کرده اند که دلم نیامد در اینجا ثبت شان نکنم:
"من تو را دوست داشتم...
تو اما بگذار حفظ شود آبروى دل در سه نقطه ها…
..."
"خلاصه بهاری دیگر
بی حضور تو از راه می رسد
و آنچه زیبا نیست
زندگی نیست
روزگار است."
"اجازه ...
اشک سه حرف ندارد ...
اشک خیلی حرف دارد...
..."
"دلــبــنــدم ..
مــن دلــم...
فــقــطـ روی دل تــو بــنــد مــی شــود...
..."
"چه “شــــوری” میزند دلم وقتی …
در چشم دیگران
اینقدر “شـــیــریـــن” میشوی !"
"گذشت ، دیگر آن زمان که فقط یک بار از دنیا می رفتیم
حالا یک بار از شهر می رویم
یک بار از دیـــار ...
یک بار از یــــاد ...
یک بار از دل ...
و یک بار از دســـت ..."
. "عباس" و "یونس غزالی" دو برادرند که در این سریال در نقش عمو و برادرزاده بسیار زیبا می درخشند. "عباس" در نقش "بهروز" که شدیدا دچار آنارشی شخصیتی ست، طوریکه در حین نقش آفرینی بیننده را واردار به گفتن این جمله می کند"عجب دیوانه ئیه!!". او را در اول هر سکانس در حال بالا کشیدن شلوار کردی اش می بینیم که پس از این که چند بار آن را دور کمرش می چرخاند، شلوار را تا زیر چانه اش بالا می کشد. و "یونس" در نقش امیر پسر هپلی داستان که عاشق "شیرین" می شود و برای جلب توجه او چه شیرین کاریهایی که انجام نمی دهد.
در یکی از سکانسهای جالب فیلم امیر که سرش به سنگ خورده و تصمیم می گیرد شیرین را فراموش کند، در هوای بارانی یک الاغ تپیده به گل را در کنار رودخانه می بیند. با هزار زحمت و فداکاری بالاخره او را نجات می دهد و در سکانس بعد امیر را می بینیم نشسته در کنار خر و سر دیگر طناب که به گردن او بسته در دستش و به خر التماس می کند که همراه او به خانه اش برود اما خر از جایش تکان نمی خورد. او خطاب به خر می گوید: ببین خره من اگه بخوام شیرین خانم رو فراموش کنم باید یه خری دور و برم باشه سرم بهش گرم بشه تا بتونم اونو فراموش کنم و ..." و بعد در سکانسهای بعدی فیلم در باغ تماما امیر را به همراه خرش می بینیم و دیالوگها نیز به این صورت است: سلام امیر، خرت خوبه؟"
برای من این سریال یعنی طعم شیرین نوستالژی. نوستالژی جنگ، شهادت، مناسبات انسانی و قهرها و آشتی ها، نوستالژی شریک بودن در غم و شادی ها، ایثار، فداکاری، غیرت، نوستالژی تفریح با لوازم بسیار ابتدایی، گل کوچیک و بادبادک بازی و آتاری، چراغ نفتی، کوپن، رنو و ژیان و شورلت، حمام عمومی، مقنعه چانه دار، کوکاکولای شیشه ای،تلویزیون 14 اینچ سیاه و سفید، نوستالژی بستن کتابهای مدرسه با کش به جای گذاشتن در کیف، و خیلی چیزهای دیگر که در این زمانه فراموش شده اند و این سریال با ظرافت و دقت خاصی همه را یادآوری می کند.
پس نوشت ها:
1: سکانسی بسیار زیبا از عید نوروز در سریال وضعیت سفید همراه با نماهنگ زیبای "اهل دل باشی دلت یاری می خواد/ صندوق گنج کلید دار می خواد/ گرچه دل گنج ولی بی معشوق/ دیگه دل نیست همش کشکه و دوغ/ آب سرد و یار خوبو نان داغ/بارالها کم نکن از این اتاق". از اینجا د انلود کنید.
2: این بیت شعرو "مادرِ ِ" سریال خطاب به پسرش خواند که در ذهن من ماند:من رشته محبت تو پاره می کنم شاید گره خورد به تو نزدیک تر شود
"دقیقاً مابینِ خوشی هایمان، همان زمانیکه غرق در لطفِ خدا هستیم …
همان زمانی که از داشته هایمان ایراد میگیریم …
نداشته هایمان را به رخِ داشته هایمان میکشیم …
و ناشکری میکنیم …
شاید … شاید طوفانی بیاید … طوفانی که تمامِ داشته ها و نداشته هایت را بگیرد …
و تو بمانی و حسرتِ دیگر نداشتنِ، داشته هایت …"
آدمها با ارزشند و دوستان با ارزش تر. دوست خوب یک موهبت الهی ست چرا که در کنار آن می توان به لذتی عمیق و وصف ناپذیر دست یافت.
پست قبلی رو که نوشتم، یکی از دوستان بسیار عزیز و گرانقدرم این شعرو برام میل کرد و زیرش نوشته بود" وقتی وبلاگت رو باز کردم این ابیاتی بود که با خودم بلند بلند زمزمه کردم":
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس، کز گرمگاه سینه می آید برون، ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟
مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی ...
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای
منم من، میهمان هر شبت، لولی وش مغموم
هشت سال پیش، از همان روزهایی که شروع کردم به نوشتن در اینجا، هدفی جز تمرین نوشتن و گسترش ارتباطاتم از نوع مجازی نداشتم و به خاطر دنیای متفاوتش جذابیت بسیاری برایم داشت.
چندین سال با پست های گاه و بی گاه میهمان این فضا بودم و دوستانی یافتم که بسیار دوستشان میداشتم و با هم گفتیم و نوشتیم و خواندیم و هی روز به روز دامنه این ارتباطات و نوعشان گسترده تر از قبل، تا جایی که وبلاگ و ملحقاتش شده بود جزء تفکیک ناپذیر زندگی ام.
باور نمیکردم روزهای در این جا نبودن و ننوشتن را. اما شد. یک وقفه تقریبا سه ساله، و در این مدت زندگی ام نیز دچار تغیر و تحولات اساسی شد.
چند روزیست در حال و هوای همان روزهای سه چهار سال پیش سیر می کنم، و این شد انگیزه ای برای دوباره نوشتنم.هر چند اینجا بودن و نوشتن برایم کمی سخت شده و احساس غریبی می کنم اما دوست دارم نوشتن را از نو شروع کنم.
Design By : Night Melody |