سنگ صبور
یک وقت هایی می شود که آدم واقعا کم می آورد.
از تو شروع می کند خودش را خوردن
آنوقت
از دنیا و زندگی سیر می شود
خدا هم که قربانش بروم
انگار نه انگار.... (ولش کن آخر شبی به کفر گویی نیفتم)
امشب باز برای اندکی فقط
نگاهم خورد به نگاهی که پر بود از درماندگی و بیچارگی
(برای من ِ ظاهر بین البته)
خیلی مظلومانه بود. تا اعماق وجودم آتش گرفت.
به سر و رویش می آمد کارگر باشد. یکی از دستانش هم در گچ بود....
خدا کند امشب شرمنده زن و بچه اش نشود، کاشکی ...
.
.
.
عجب صبری خدا دارد.
نوشته شده در پنج شنبه 86/5/25ساعت
1:1 صبح گفت و لطف شما ()
Design By : Night Melody |