سنگ صبور
هوا بهاری باشد، بارانی هم باشد، با صدای رعد و برق موسیقی دلنشین آسمان و ... آنوقت است که دیوانگی می آید سراغم. هوایی ام می کند انگار. عنان بر دست دل می نهم و تا نا کجا آباد می کشاندم.
دارد باران می آید. پنجره را باز می کنم. نفس عمیق می کشم. روحم تازه می شود، یک غم آشنا باز در دلم خانه می کند، به سراغ قفسه کتابهایم می روم. لیلی و مجنون نظامی بدجور به دلم می نشیند. کتاب را بر می دارم، ورق می زنم. دنبال همان قسمتش می گردم که همیشه دوستش داشته ام. انقدر راحت و روان است که هوس می کنم بلند بلند بخوانم:
ای شمع نهان خانه جان پروانه خویش را مرنجان
جادو چشم تو بست خوابم تا گشت چنین جگر کبابم
ای درد و غم تو راحت دل هم مرهم و هم جراحت دل
قند است لب تو گر توانی از وی قدری به من رسانی
.
.
.
لیلی چه سخن؟ پری فشی بود مجنون چه حکایت؟ آتشی بود
لیلی سمن خزان ندیده مجنون چمن خزان رسیده
لیلی دم صبح پیش میبرد مجنون چو چراغ پیش میمرد
لیلی به کرشمه زلف بر دوش مجنون به وفاش حلقه در گوش
لیلی به صبوح جان نوازی مجنون به سماع خرقه بازی
لیلی ز درون پرند میدوخت مجنون ز برون سپند میسوخت
لیلی چو گل شکفته میرست مجنون به گلاب دیده میشست
لیلی سر زلف شانه میکرد مجنون در اشک دانه میکرد
لیلی می مشگبوی در دست مجنون نه ز می ز بوی می مست
قانع شده این از آن به بوئی وآن راضی از این به جستجوئی
از بیم تجسس رقیبان سازنده ز دور چون غریبان
تا چرخ بدین بهانه برخاست کان یک نظر از میانه برخاست
Design By : Night Melody |