سنگ صبور
سـر آن نـدارد امشب که برآیـد آفتـابی چه خیـالها گـذر کـرد و گـذر نـکرد خوابی...
نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی...
.
.
دل همچو سنگت ای دوست به آب چشم سعدی عجب است اگر نگردد که بگردد آسیابی...
گاهی خیلی چیزها خیلی از مناسبت ها نا گفتی اند. حالا هر چقدر هم که بخواهی توصیفشان کنی. امشب هم از آن شب هاست که تا به صبح پلک بر روی پلک نگذاشتم. مابقی را سکوت می کنم، به حکم سرشار بودنش از سخنان ناگفته و رازهای نهان.
نوشته شده در چهارشنبه 89/2/29ساعت
4:49 صبح گفت و لطف شما ()
Design By : Night Melody |