سنگ صبور
دیشب سرشار از گفتنی با قلم و کاغذی آمدم تا امواج سرکش افکار را به نوشتن مهار کنم، اما هر چی سعی کردم نشد.
امروز راحت تر می توانم بنویسم.
می خواستم در سوگ عدالت بنویسم. همان صحنه به یاد ماندنی.... قدم هایی ثابت و استوار و مرغانی آشفته حال. بی شک او به سوی رستگاری می رفت اما داغی که بر دل زمین و زمان می ماند...
می خواستم بنویسم دیگر چیزی نمانده. سفره پهن شده دارد بر چیده می شود. و من طبق معمول فقط از راه دور تماشایش می کردم. همیشه موقع برچیدنش است که به بودنش پی می برم.
می خواستم بنویسم اکنون که من در اتاق گرم و راحت خود نشسته ام، عده ای بی خانمان سرمای شب را با یاد عزیزان از دست رفته شان سپری می کنند. زلزله زدگان هند و پاکستان را می گویم. آوارگی، بی پناهی ... و در این بین عده ای نیز با مرگ دست وپنجه نرم می کنند.
نوشته شده در جمعه 84/8/6ساعت
3:55 عصر گفت و لطف شما ()
Design By : Night Melody |