سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سنگ صبور

وقتی برادر ساچی به دنیا آمد، ساچی از پدر و مادرش خواست تا او را با بچه تنها بگذارند. پدر و مادرش که می ترسیدند او مثل بچه های چهار ساله دیگر حسادت کند و آسیبی به او برساند، اجازه ندادند.

اما در ساچی هیچ حسادتی ندیدند. مثل همیشه با محبت با بچه ها رفتار می کرد و سرانجام پدر و مادرش تصمیم گرفتند امتحانی بکنند. ساچی را با نوزاد تنها گذاشتند و از پشت در نیمه باز او را زیر نظر گرفتند.

وقتی ساچی کوچولو دید که به خواسته اش رسیده، نوک پا به طرف گهواره رفت، روی کودک خم شد و گفت: بگو خدا چه شکلی است؟ من دیگر یادم رفته!!

پائولو کوئلیو

قصه هایی برای پدران، فرزندان، نوه ها


نوشته شده در دوشنبه 85/2/11ساعت 3:57 عصر گفت و لطف شما ()

Design By : Night Melody