سنگ صبور
بچه که بودم هم تند حرف می زدم هم زیاد. زبان درازی و حاضر جوابی هم که روی شاخش بود. یادم می آید که یک بار دایی کوچیکه وقتی دید با ترس از روی نرده های با فاصله یک پل رد می شوم با طعنه گفت نترس نمی افتی. خودت هم از لای این میله ها رد شوی زبانت گیر می کند.
بدون هیچ ابایی و سرخوش از به به و چه چه دیگران که گویا از شیرین زبانی ام لذت می بردند مثل وروره حرف می زدم. بزرگترکه شدم کمتر حرف می زدم ولی تند. چقدر موقع درس جواب دادن یا روخوانی از معلم هایم متلک می شنیدم. آخرینش سال دوم دبیرستان سر کلاس ادبیات بود، موقعی که داشتم تند تند از روی درس می خواندم دبیرمان عین این بهت زده ها ازم پرسید جایی می خواهی بروی که انقدر دستپاچه ای؟؟ منظورش همان دستشویی بود. هنوز تصویر آن چشمان چهار تا شده اش و صدای قهقه بچه های کلاس از ذهنم محو نشده.
با همسرم که آشنا شدم همه چیز فرق کرد. هم از لحاظ سواد و قوه بیان و هم وقتی که پای شیطنت و حاضر جوابی می رسید همه جوره کم می آوردم. من تقریبا اوایل دوران لیسانسم را می گذراندم و او اواخر فوق لیسانسش را. اهل مطالعه بود با بیانی دلنشین. وقتی با او بودم بیشتر دلم می خواست شنونده باشم. کم گو و گزیده گو شده بودم. و این روی رفتار و روحیاتم تاثیری بسیار فاحش و غیر قابل تحمل برای دوستانم که عادت کرده بودند مرا همیشه پر سر و صدا و شنگول ببینند، گذاشته بود. آرام و سر به زیر شده بودم و به قول مامان پخته و معقول. به کتاب و مطالعه پناه آوردم. هر کتابی که دستم می آمد اجتماعی، روانشناسی، ... . اگر همان رودربایستی های اوایل آشنایی مان همچنان مانده بود من حالا یک پروفسور تمام عیار بودم.
"سنگ صبور" را که شروع کردم به نوشتن، ارتباط به گونه ای دیگر شد. می توانستم هر آنچه که دلم می خواهد بر زبان بیاورم. مخاطبانم همگی ناشناس بودند و از آشنایان فقط همسرم بود که مطالبم را می خواند. ارتباطاطم گسترش یافت و دوستان زیادی بودند که از لحاظ فیزیک و ظاهر نمی شناختم شان اما از زندگی و درد دلهاشان مطلع بودم. تمام توانم را به کار می بردم تا یک سنگ صبور واقعی و یا حد اقل یک شنونده خوب باشم برای کسانی که اندکی از دلشان را برایم عریان می کردند. چقدر اشک ریختم پای درد دل هاشان و چقدر مشعوف می شدم با شادی هایشان.
و حالا هم همچنان دنیا دنیا حرف در دلم مانده و دنیا دنیا اشتیاق برای شنیدن و شریک شدن در حرفهای سنگین و شاید ناگفتنی. حتی اگر قرار باشد به جرم سنگ صبور بودن حذفت کنند... تمامت کنند، بالاترین لطفی که تا کنون به همین مناسبت در حقم کرده اند!
گویند:
اهل دل را دو خصلت باشد:
دل ِ سخن پذیر
سخن ِ دل پذیر
خود را در این جمله پیدا کنید؟
هر کجا که باشی،دوستانت هستند که دنیای تو را می سازند.
پا به سن گذاشتن حتمی ست،اما رشد کردن اختیاریست.
دوست خوب، یکی از بزرگترین لذت های زندگی ست.
اولین چیزی که فرزندان حتی سریعتر از کفش هایشان از خود جدا می کنند، والدین شان است.
نمی توانید از پیری فرار کنید، اما می توانید پیر نباشید.
خیلی وقت است که آن روی دیگر زندگی ام را گم کرده ام. می دانم یک جایی همین جاها... جا گذاشته ام اش. ولی داشت. یک روی دیگر هم داشت زندگی ام. همیشه هم اینطور نبوده ام. اینطور مسخ و پوچ و بیهوده و دل سپرده به مسیر دایره وار زندگی با چشم بسته. نگاهی گذرا... به مسیری که تا کنون آمده ام. بر می گردم. و با چشمانی تیز، اینبار همه جا را با دقت کند و کاو می کنم. حتی زیر آن خاطرات خاک خورده خیلی قدیمی که گاهی مثل دیوانه ها هی می انداختمشان روی کولم و با خودم اینور و آنور می بردمشان. باورم نمی شود که بعضی هایشان را تا این همه با خودم کشانده ام . همه جا را زیر و رو می کنم... یک وقت هایی یک چیزهایی بود که خیلی خوب بودند و لذت بخش. تمام رنج رفتن را هموار می کردند. چقدر ارضاء کننده بودند گاهی با تمام سختی که خود داشتند. دنبال همانها می گردم. باز می گردم و مسیر زندگی را دور می زنم. بر می گردم و می گردم تا پیدایشان کنم و همانها را دوباره آغاز کنم. دوباره از سر گیرمشان و با همانها پیش روم. ادامه شان دهم و تکامل دهم به آنها و به خودم. راه ام را گم کرده ام باز....
حالا دیگر عصر ها که می شود بی صبرانه منتظر بارانم. هجوم نابهنگام ابرها، تاریکی، بادهای بی پروا،غرش ابرها... تا پنجره را باز کنم بوی باران را با ولع تمام استشمام کنم.مست شوم... فراموش کنم.... اما یاد کودک و مادر بی گناه کشته شده در مهد می افتم، سینه دانشجویی که به جرم دانشجو بودنش با تبر شکافته... خونهای بی گناه ریخته شده، چشم های کور شده، دست و پاها و فک های شکسته، غرور های جریحه دار شده... اشکم سرازیر می شود. می خواهم با آسمان همراه شوم. باران هم افاقه نمی کند. شهر بوی خون می دهد.
از آن اتفاقات نادر بود. از همان هایی که ممکن است در زندگی انسان حتی برای یک بار هم پیش نیاید.برای خیلی ها اصلا مهم نیست و حتی شاید چندش آور باشد ولی برای من اتفاقی دلنشین بود. تصورش را بکنید: خسته و کوفته و بی رمق در مسیر بازگشت به خانه در کنار پیاده رو یک آقای مامور شهرداری سی چهل ساله (از همان آشغالانس ها) با همان لباس و کلاه نارنجی رنگش با ته ریش مشکی و یک عینک ذره بینی صدایت می کند. به طرفش که بر می گردی خیلی مودبانه و با لبخند می گوید : "خواهرم روزت مبارک" و بعد دست می کند در جیبش و یک شکلات کارولین با طعم قهوه جلوی رویت می گیرد. دقیقا همان اتفاقی که امروز بعد از ظهر برای خودم افتاد. اگر بدانید چقدر ذوق زده شدم! تا آن حد که سعی کردم تمامش را با لبخندی و تشکری از اعماق جان به یکباره نثارش کنم. شکلاتش را نخوردم. نه به خاطر بد دلی که دلم نمی آید. می ترسم با خوردنش ذوقم هم ته بکشد. سومین و جالب ترین کادویی که امسال داشتم.
امروز کلا روزی متفاوت با دیگر روزها بود.بازار اخبار انتخاباتی همچنان داغ داغ است. صبح اول وقت که رسیدم سازمان، مینا را دیدم دمغ نشسته پشت کامپیوتر، سایت های موسوی را یکی یکی باز می کند و همه هم از دم فیلتر شده اند. می پرسد از حوادث دیروز و دیشب خبر داری؟ بغض می کنم و یک آره سرد تحویلش می دهم. کامپیوترم را روشن می کنم. دارم ایمیل هایم را چک می کنم که شلم شوربا پی ام می دهد: "در حال سپری کردن بی رمق ترین یکشنبه عمرم هستم! "
امروز به مناسبت روز زن در سازمان جشن گرفته اند. از همان صبح هم صدای گوشخراش دالامب دولومبشان هواست.مثل یک وصله ناجور بد جور توی ذوق می زند. حال و هوای خوبی نداریم. تقریبا همه همینطورند. نگران. آشفته. هیچ کس حوصله هیچ چیز ندارد. فقط حوادث دیروز و دیشب ورد زبانشان است. "کشته هم داشته می دانستی؟" بیشتر از بیست بار هم پیج کرده اند که تشریف تان را بیاورید جشن. دست و دلم به کار نمی رود. بالاخره ساعت ده و نیم که شد با مینا رفتیم. جشن مزخرفی بود. عوضش برای چند دقیقه ای یادمان رفت اطرافمان چه خبر است و کمی خندیدیم. مثلا آنجایی که داشت مداحشان صلوات را با آهنگ می خواند و همه هم داشتند دست می زدند. بعد برای یک لحظه مجلس را با مراسم عروسی اشتباه گرفت و بلند در بلند گو فریاد کشید ماشالا. دستا بالاتر...حالا اون کف قشنگه تو بزن!!
امروز عصر احمدی نژاد در میدان ولیعصر سخنرانی می کند . برای تشکر از مردم. از مردم که چه عرض کنم بیشتر از آنانی که تمام آراء " موسوی" را خواندند "احمدی نژاد". از یک طرف مردم از جانشان گذشته اند در خیابان ها ریخته اند و خواهان آنند که رای هایشان را پس گیرند و از طرفی دیگر جشن شکرانه می گیرند. خیابان ولیعصر رو به بالا را بسته اندو کارمندان را هم زودتر تعطیل کرده اند. با مترو می روم. هر چقدر هم که له و لورده شوی باز بهتر از آن است که در خیابان های پر ترافیک کیپ شده بدون امنیت گیر کنی. در قطار هم بحث تقلب در انتخابات داغ است. یک خانم چادری در حمایت از احمدی نژاد سخنرانی!! می کند. دچار تهوع می شوم از توجیهات و حمایت هایش. این طرفم خانمی دیگر از ماجرای تجمع دیروز مردم در خیابان فاطمی می گفت. با خواهر و دخترش به یک میهمانی می رفته که به عنوان یک رهگذر دچار گاز اشک آور و باتوم های بی رحمانه شده. می گفت تمام بدنم سیاه شده. آستینش را بالازد. آنهایی که نزدیکتر بودند نچ نچ شان درآمد. می گفت ریه هایم هنوز مشکل دارند. خانمی دیگر از حوادث میدان ونک دیشب می گفت. گفت خودم دیدم که به یک دختر دانشجو از پشت گلوله زدند. دسته دسته مردم را می بردند. هر دو طرف مشغول بحث داغشان هستند که یکی از خانم ها روی جعبه کادویی که در دستش گرفته ریتم می گیرد و شروع می کند به ضرب زدن . بعد هم پشت سرش می گوید:" خانم ها بس کنید دیگر. ناسلامتی امروز روز خودتونه". یکی دو نفر شروع می کنند همراهی کردن با دست و بشکن. اول خوشم نیامد. اخم کردم. اما وقتی دیدم بقیه هم شروع کردند به دست زدن من هم یخم آب شد . در حد یک لبخند. ما ایرانی ها را وسط جهنم هم که ببرند دست از لودگی و بزن بکوبمان بر نمی داریم. در همان حین یک خانم فروشنده مترو هم سر و کله اش پیدا شد: "خانم ها لباس زیر دوتا فقط هزار و پونصد. تا دیروز دو تومن بودها. به مناسبت روز زن پونصد تخفیف می دیم!! "
ساعت 6 تلویزیون را روشن می کنم. سخنرانی احمدی نژاد در میدان ولیعصر را نشان می دهد.همچنان به کذب گویی هایش ادامه می دهد. مردم هم فریاد می کشند ایول ایول ...احمدی رو ایول...
**********
باز خدا خیر دهد به همان مامور شهرداری که با شکلاتی و تبریکی روحم را تازه کرد...
بیشتر به یک شوک می مانست. مثل وقتی که از یک خواب عمیق بیدار شده ای. از خودم خجالت کشیدم. جای خجالت هم داشت. مانده بودم چرا همیشه و تا این حد به "مادر " ظلم می شود؟ با ندیدنش... درک نکردنش:
ماهیـان ندیده غیـر از آب پرس پرسان زهم که آب کجاست
اولین بار بود که با مادر (در این کتاب) اینگونه مواجه می شدم: " نیمه گمشده ": یک عشق بی بهانه و یک شوق شعفناک شیرین. طعم نیمه گمشده خویش را وقتی زیر زبان روح می چشی که از روی دلتنگی، ناامیدی و دوری به آغوش گرم "مادر" پناه می برید. احساس شوق مطلق.
********
وقتی کوچک بودی
تو را با رواندازهایی می پوشاندم
و در برابر هوای سرد شبانه محافظت می کردم
ولی حالا که برومند شده ای
و دور از دسترس،
دستهایم را به هم گره می کنم
و تو را با دعا می پوشانم.
دانا کوپر
Design By : Night Melody |