سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سنگ صبور

 

سلام. حالت چطور است؟ از انگشتان کرخت شده و دستان ترک خورده و گونه های قرمز شده ات که بگذریم، شاید بتوان به گرمی که در دلت وجود دارد اندکی دل خوش داشت. از حال و هوای دلت برایم بگو. آدم ها، خانه ها، و سیمای شهر در آنجا چه رنگیست؟ دنیای دلت چه قدریست؟ زندگی را چگونه و از چه دریچه ای می بینی؟ می دانم غم نان و دست و پا زدن در فقر شاید به تو فرصت نداده باشد که حتی بخواهی به دلت فکر کنی اما لااقل امیدوارم که پاک و بی کینه بماند.

چند هفته پیش که به نمایشگاه صنعت رفته بودیم جالب تر از همه برایم حضور کودکان به سن تو و حتی کوچکتر بود که به همراه پدر و مادرشان به آنجا آمده بودند. آنجا نیز چقدر به تو فکر می کردم. به دنیایی که آنها از هم اکنون برای خود می سازند و دنیایی که تو روز و شب را در آن سپری می کنی. این کجا و آن کجا ؟

 و ما هر روز چه بی اعتنا از مقابل تو می گذریم و هرگز حتی به این نمی اندیشیم که در قبال تو و آینده ات مسئولیم. 

اگر این منیت ها کنار می رفت و فقط گاهی خودمان را جای تو می گذاشتیم... به راستی که ما انسان ها چقدر خودخواه و فراموشکاریم.

 


نوشته شده در چهارشنبه 84/9/16ساعت 11:16 عصر گفت و لطف شما ()

" شب شده  سنگ صبور  خونه غم شده باز این دل من  پر ماتم شده باز این دل من  من و تو با دلمون  تک و تنها و غریب  توی این شهر بزرگ  توی این دشت جنون  خودمونیم و خدا  خودمون و دلمون  تو می خوای این دل من خون بشه دیوونه بشه؟  تو می خوای غصه من قصه هر خونه بشه؟ نمی خوای سنگ صبور  اگه از درد دلم با تو شکایت بکنم  اگه من با تو حکایت بکنم  دل تو می شکنه چون جام بلور  نمی خوام سنگ صبور  دل من بی دل تو دیگه تنها می مونه  کی دیگه قصه افسردگی شو گوش می کنه؟ آخه کی اشک اونو پاک می کنه؟  کی غم و درد اونو خاک می کنه؟  شده باز فصل خزون  از درختا می ریزه برگ طلا  آسمون پر غم غرق اندوه و بلا  چه کنم با غم رسوایی دل؟  چه کنم بابت تنهایی دل؟  هی براش قصه می گم  قصه غصه می گم  که تو ای دل منو دیوونه نکن  پر و بالم رو نسوز  منو پروانه نکن  می بینی هر چه که هست مرگ امید به خدا  حسرت روز سپیده به خدا  همه جا رنگ و ریا  همه چی نقش سراب  به گلا دست می زنی خار می شن  سبزه ها زیر قدم مار می شن  بازوانی که به گرمی تو رو افسون می کنند  حلقه دار می شن  زبونم بسته می شه دهنم خسته می شه  ولی ای سنگ صبور  مگه باور می کنه ؟ می دونی همدم شب های سیاه دل من  عاقبت سر به بیابون می ذارم  می رم اونجا که صفاست  می رم اونجا که وفاست  می رم اونجا که فقط محرم این سینه خداست . "


نوشته شده در جمعه 84/9/11ساعت 7:45 عصر گفت و لطف شما ()

بعضی از آدما چقدر عمیق اند. مثل دریا می مونن. اما حرفاشون مثل کف روی آبه. از دنیای کلام و ظواهر که می گذری، تازه ابعاد شخصیتی شون تو رو شگفت زده می کنه. روز به روز بیشتر به عمق شون پی می بری. اما بعضیای دیگه، یه اقیانوس طوفان زده رو نشون می دن که اگه تصمیم بگیری توی اون اقیانوس شنا کنی متوجه می شی که یه بند انگشت هم عمق ندارن.

خدا کنه بتونیم روز به روز عمیق تر بشیم.                        


نوشته شده در دوشنبه 84/9/7ساعت 10:54 عصر گفت و لطف شما ()

I am just beginning
To make some definite changes in my life
Some of them will take time,
Some will cause me grief,
Some will make risk
And a lot of growing pains, too
But whatever the cause,
I know I will make it…
It"s having someone like you
To see me through
Both the good times
And the bad
That makes me so sure…
_Gail Nishimoto 
  هم اینک آغاز کرده ام،
تا تغیراتی بنیادین در زندگی ام به وجود آورم.
پاره ای دیر یابند،
پاره ای اندوهگینم می کنند،
پاره ای با خطر همراهند،
و بسیاری به معنای رنج های دم افزونند.
اما هر چه باشند،
می دانم که از عهده بر می آیم...
کسی چون تو را دارم،
که در سختی و شادکامی
دیده بر من دارد.
همان است که استوار،
مرا به پیش می راند...

نوشته شده در یکشنبه 84/8/29ساعت 4:4 عصر گفت و لطف شما ()

دیرگاهیست که ایام نام پائیز بر خود گرفته و نفس سرد پائیزی روزگار را از تب و تاب انداخته. اینبار هم پائیز هزار رنگ بر رخساره ی طبیعت جلوه گری آغاز نمود و آفتاب بی رنگ تر از قبل شاهد آن است. خاصیت پائیز همین است. اول جلوه ای هزار رنگ می بخشد و سپس در بی رنگی تمام به نابودی می کشاند. جلوه ای دوباره و شاید فرصتی دوباره، و یکبار دیگر همه را می گیرد . هنوز عرق گرم تابستان بر تنشان خشک نشده که هجوم سوز و سرما بر جانشان تازیانه می زند و هر آنچه مایه تفاخر و مباهاتشان بود را می ستاند . درخت به یکباره عریان می شود و دشت آن همه رنگ تصنعی را از صورت پاک می کند. از آنهمه برگ سبز و پر طراوت که زمانی بر بلندا خود نمایی می کردند اکنون شکلی مچاله و رنگی پریده بیش نمانده که صدای خش خش شان طنین انداز گوشمان است و چقدر آشنا.

پائیز فصل ماتم بلبل و کوچ پروانه هاست. دیگر از آن همه تکبر و خود فروشی خبری نیست. گل سرخ آتشین روی که تا دیروز خود را رنگ کرده و عشوه ارزان می فروخت، اکنون دیگر جلوه ای ندارد. گویی فهمیده رنگ و بو متاع جاویدانی نیست. آسمان هم دلگیر می شود. انس و الفتی داشت با آن همه سبزی که به یکباره رنگ عوض کردند. می بارد و می غرد، می غرد و می بارد که شاید به طبیعت رجعتی دوباره بخشد. اما نمی داند که چه سان ناخواسته همگام با پائیز شده و در مرگ آن سهیم.  

"این روزگاری که بدین گونه رنگ و رو را عوض کرده و گاه با نفس گرم و لحظه ای با رنگ پریده و زمانی با چشم اشک ریز ما را نگاه می کند برای آزمایش ماست. پس باید با پائیز خندید و در برگ های زرد چهره آن درس های فراموش شده و کار های نیمه تمام را مطالعه کرد. این درسی ست که پائیز به ما می دهد. تابستان با آن همه قدرت و دم و دستگاه در زیر بار تکلیف و ظاهر پایداری نکرد همه زیادی ها و زائد ها را از جان فرو ریخت و عریان و بی ریا شد. زیرا بی رنگی و بی ریایی نشانی از پختگی و کمال است و پختگی هم با تجربه و گذشت ایام حاصل می شود و گذشت روزگار همیشه با تغییر و تطور همراه است ."


نوشته شده در سه شنبه 84/8/24ساعت 9:37 صبح گفت و لطف شما ()

             

          


نوشته شده در دوشنبه 84/8/16ساعت 11:3 صبح گفت و لطف شما ()

امشب آمده بودم تا از پائیز بنویسم. اما قبل از نوشتن از مرگ طبیعت، خبر از دست دادن دوست عزیزمان ایلیا....

خدایش بیامرزد.

ارمیا از او نوشته:

ایلیا هر ساله، شب بیست و یکم ماه رمضون میرفت جمکران؛ آخه شش سال پیش، شب بیست و یکم، تو مسجد جمکران، ایلیا مسلمان شده بود.

یکشنبه شب خوابشو دیدم. خیلی نگرانش شدم. صبح بلافاصله بعد اذون زنگ زدم خونشون. مادرش گفت رفته بهشت زهرا (س).

همراهش تا بعد از اذون ظهر خاموش بود.

ـ جانم حامد جان!

ـ سلام.

ـ سلام به روی ماهت!

ـ حالت خوبه؟

ـ الحمدلله.

ـ اون که البته ولی جواب سوال من این نیست. پرسیدم حالت خوبه؟

ـ کم نه!

ـ مگه گیرت نیارم!

ـ چی شده باز!؟

ـ چرا گوشیتو خاموش میکنی؟

ـ برای اینکه نخواستم کسی خلوتمو به هم بزنه!

ـ ایلـ...

ـ حامد امروز خودم دیدیم، شنیدم و به یقین رسیدم که شهدا زنده ان و حرف میزنن! نه فقط شهدا بلکه تموم اون کسانی که ظاهرا مردن ولی تو قلب ما حی و حاضرن!

ـ نوربالا میزنی رفیق! خبریه؟

ـ لیلة القدر و شب راز و نیاز است امشب*روی کن بر در محبوب که باز است امشب*عاشقا گر به سرت عشق لقای یار است*باخبر باش که او بر سر ساز است امشب*دردهای دل خود فاش بگو بهر حبیب*جدّ و جهدی که شب عجز و نیاز است امشب*ای که عمری ز خدا خلد برین می طلبی*مژده بادت شب اعطای جواز است امشب.

ـ ایلیا!

ـ جون دلم

ـ بعد از ظهر که میری قم خیلی مواظب باش. شش دنگ حواست به جاده باشه....

ـ تو به رانندگی من شک داری حامد؟

ـ من به جاده و رانندگی دیگران شک دارم ایلیا.

ـ خیالی نیست! هر چه پیش آید خوش آید.

ـ زهرمار!

ـ عصبانی نشو فدات شم. چشم مواظبم.

ـ ما رو هم دعا کن.... کاری نداری؟

ـ نه.

ـ سفر به سلامت.

ـ یا علی مدد.

کاشکی بهش میگفتم فردا که برمیگردی مواظب خودت باش. کاشکی سفارش میکردم وقتی که برمیگردی شش دنگ حواست به جاده باشه. کاش اصلا بهش میگفتم نرو . التماسش میکردم...

آروم باش ارمیا! نگران نشو! حال ایلیا خوبه. بهتر از همیشه.

نماز خوندن ایلیا رو ندیدی. نمیدونی چقققققددددددددددررر نمازاش خوشگل و عاشقونه بود. نمیدونم چه بر ایلیا میگذشت، نمیدونم چی بینشون رد و بدل میشد. نمیدونم وقتی تو قنوتش زل میزد به دُرّ نجفی که تو انگشتش بود، چی میدید که اشکش سرازیر میشد. نمیدونم رفته بودیم نجف چه قول و قراری با آقا گذاشته بود نمیدونم شب قدر از خدا چی خواسته بود که سه شنبه، روز شهادت مولا، ایلیا هم...

(توضیح: به قول خود ایلیا، ایلیا کلکسیون درده! بهتر بگم ایلیا کلکسیون درد بود. چند وقت پیش برای یک عمل جراحی بسیار دشوار عازم آلمان شد. - حامد جان یادته مأمور شده بودی منو از حال و روز ایلیا باخبر کنی؟- بعد از عمل بهوش نیومد. دو سه روزی تو کما بود. حامد جان تو خودت می گفتی، وقتی داشت میرفت آلمان گفته بود: «می خوام چند روزی چشمم رو به دنیا و هرچی دنیاییه ببندم!» همین هم شد. توی اون دو سه روز هممون کلافه شده بودیم. وقتی برگشت ازش پرسیدم: «حضرت آقا اون دو سه روزی که چشمشون رو به دنیا و هرچی دنیاییه بسته بودن، کجا تشریف داشتن!؟» گفت: «دفعه ی پیش که رفته بودیم کربلا، (همین چندماه پیش. اون موقعی که میخواستن ضریح امام حسین (ع) رو عوض کنن.) قسمتمون شد شب جمعه ای رو نجف باشیم. تو صحن مرقد امیرالمؤمنین نشسته بودیم. از بلند گوها دعای کمیل پخش میشد. صداش خیلی سوز داشت. من دعا رو سریع خوندم و رفتم نشستم جلوی ایوون طلا و ذل زدم به گنبد. توی اون دو سه روزی که بیهوش بودم همش اون صحنه ها رو میدیدم و اون صداها تو گوشم بود»!)

آروم باش ارمیا! نگران نشو! حال ایلیا خوبه. بهتر از همیشه

اون چهار بیتی رو که تو  پست آخر وبلاگش نوشته بود دیدی؟

بسوزان هر طـــریقی می پسندی
کــه آتش از تو و خاکــــستر از من

بکش چون صید و در خونم بغلطان
تـــــماشا کـــردن از تــو پرپر از من

ندارم چون مطاعی دیگر ای عشق
بگیــــر انگشت و این انگشتر از من

مـــرا کـــن زائــــر بـــابای زیـــــنب
که خـون ســر از او چـشم تر از من

بکش چون صید و در خونم بغلطان....! هادی میگفت دقیقا همینجوری پر زد .... غرق در خون. تو یه تصادف....

ایلیا رفته تو آسمونا. پیش خدا. شد زائر بابای زینب (س)

آروم باش ارمیا! نگران نشو! حال ایلیا خوبه. بهتر از همیشه. بهتر از من. بهتر از شما.

ایلیا خوبه. خییییییییییییللللللللللللللللیییییییییییییییییییی خوب.

چهارشنبه تولدشه. به آقای مهندس چی کادو میدی!؟

چی بهش میگی؟

حواست باشه یه وقت نگی الهی 120 ساله بشی ...... آخه اگه مامان و باباش بشنون خیلی غصه میخورن...


نوشته شده در شنبه 84/8/14ساعت 10:59 عصر گفت و لطف شما ()

یه زمونی فقط بوق های منقطع بود که صاف می رفت رو مغز و اعصاب آدما. اما امروزه، به برکت وجود این همه  تکنولوژی، حتی بوق های منقطع هم مدرن تر شدن. دیگه در جوابت فقط بوق نمی زنه که. حرف می زنه. مثلا "تمام مسیرها به سمت مشترک مورد نظر اشغال است". و یا " مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد" و از همه بد ترش" دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است"

غژ غژ حوصله و اعصاب آدما زیر بار این همه تکنولوژی در اومده. زهوارها همه در رفتس!!


نوشته شده در دوشنبه 84/8/9ساعت 10:38 عصر گفت و لطف شما ()

وقتیکه بازگشت چهره ام را با دو دست پوشاندم. به من گفت: نترس. آخر کسی که بوسه ما را ندیده است. گفتم: چطور کسی ندیده؟؟ مگر نمی دانی که بوسه ما را شب دیده و به ماه خبر داد؟

شب دید و به ماه و ستارگان و سپیده و صبحدم گفت. ماه به دریاچه تافت و راز ما را با آنان در میان نهاد. دریاچه نیز سر در گوش پاروی کرجی بان گذاشت و او را از این سر آگاه کرد.

پارو راز نهان را به قایق و قایق به ماهیگیر خبر داد. باز اگر این سر پیش ماهیگیر مانده بود، جای بیم نبود. اما ماهیگیر نیز آن را با زنی در میان نهاد.

ماهی گیر این راز را به زنی گفت و فردا مادر من و همه مردم یونان از آن آگاه خواهند شد.

بی لی تیس شاعره یونانی(600 قبل از میلاد)


نوشته شده در شنبه 84/8/7ساعت 10:44 عصر گفت و لطف شما ()

دیشب سرشار از گفتنی با قلم و کاغذی آمدم تا امواج سرکش افکار را به نوشتن مهار کنم، اما هر چی سعی کردم نشد. 

 امروز راحت تر می توانم بنویسم.

می خواستم در سوگ عدالت بنویسم. همان صحنه به یاد ماندنی.... قدم هایی ثابت و استوار و مرغانی آشفته حال. بی شک او به سوی رستگاری می رفت اما داغی که بر دل زمین و زمان می ماند...

می خواستم بنویسم دیگر چیزی نمانده. سفره پهن شده دارد بر چیده می شود. و من طبق معمول فقط از راه دور تماشایش می کردم. همیشه موقع برچیدنش است که به بودنش پی می برم.

می خواستم بنویسم اکنون که من در اتاق گرم و راحت خود نشسته ام،  عده ای بی خانمان سرمای شب را با یاد عزیزان از دست رفته شان سپری می کنند. زلزله زدگان هند و پاکستان را می گویم. آوارگی، بی پناهی ... و در این بین عده ای نیز با مرگ دست وپنجه نرم می کنند.


نوشته شده در جمعه 84/8/6ساعت 3:55 عصر گفت و لطف شما ()

<      1   2   3      >
Design By : Night Melody