سنگ صبور
امشب، قبل از ساعت هفت ، شبکه شش نوزده دستور امام علی به مدیران و کارگزاران را نشان داد. جمله ها بسیار عمیق و دقیق بودند. اوج مردم داری و عدالت. اما افسوس که همگی نا آشنا بودند. غریبِ غریب. هر چه فکر کردم مصداق بارز هیچکدام را که نیافتم هیچ، ....
مثلا در یک کشور اسلامی زندگی می کنیم. تمام افتخارمان به همان جامع و کامل بودن دین مان است. به بزرگانی که داشته ایم و فقط نامشان مانده و تاریخ وفاتشان. از دین فقط عزاداری هاست که روز به روز شکلی تازه به خود می گیرد و ...
کاش به جای پخش دقیقه به دقیقه برگزاری مراسم احیاء و عزاداری و ... اندکی هم به باطن آن، به آنچه که به خاطرش از همه چیزشان گذشتند پرداخته می شد.
پ. ن. اگر احیانا دیدید که درِِ ِ شبکه شش هم تخته شد رفت، شک نکنید که به خاطر پخش همان دستوراتیست که خدمتتان عرض کردم.
*پرنیان کوچیکتر که بود یه شب روشو پس کرده بود کلیه هاش سرما خوردن. فردا عصرش مثل ابر بهاری اشک می ریخت که من جیش جیشی شدم چکار کنم...
* از نظر قوطی جناب ضرغامی یه زوج خوشبخت بودن لازمه اش اینه که هم ریش (یا حد اقلش ته ریش) داشته باشن هم چادر!! تازشم مهریه شون نباید بیشتر از 14 تا سکه باشه وگرنه بدبخت روزگارن...
* از بس که تمر و لواشک و چیپس و پفک خوردم شدم شکل همونا. بعضیا تا چششون بهم می افته دهنشون آب باز می کنه. چپ چپ به کیفم نگاه می کنن ....
*وقتی بشه به بازوی دست گفت رون، حتما به آرنج هم میشه گفت زانو. ساعدم می کنمیش ساق، مچ هم میشه قوزک. فقط اگه بشه thumb رو هم کردش toe دیگه مشکل حله...
*از بزرگراه صدر خوشم می یاد. الا اون آخرش که می خوره به نوبنیاد. حس میکنم وارد یه منطقه نظامی شدم. پر از سربازه و سیم خاردار. ساختموناشم مثل ساختمونای جنگ زده می مونه...
*دلم می خواد جدیدترین و مجهزترینشو داشته باشم. شاید به خاطر همینه که یکسال و نیمه هنوز نتونستم یه جدیدشو بخرم. پیشرفت علم روز به روزه. اما پیشرفت ما آدما...
*انقدر سرم گیج رفت و چشمام سیاهی، تا بالاخره گرمی یه دستو رو بازوهام حس کردم...
*من که اون بالاش نوشته بودم مشوش خونه ام باد کرده. یعنی گفته بودم که این همه وقتتو تلف کنی واسه خوندن این اراجیفیات. من چکار کنم که فقط اینجوری گفتنم می یاد...
رنج وسختی دریچه های بسته ذهن را می گشاید. نتیجه اش می شود فهمیدن. و آنگاه درک و شعور قوت می گیرد.
قانون زندگی با همه تلخی ها و شیرینی ها شناخته می شود.
و وقتی به فهمیدن و درک رسیدی، از آن به بعد دیگر خود فهمیدن است که باعث رنجت می شود. دیگر هم بار رنج فهمیدن خودت را داری و هم رنج فهمیدن آنچه دیگران درک نمی کنند و نمی فهمند و نمی بینند.
هر قدر در نادانی بشود در جا زد، در فهمیدن نمی شود. وقتی چشم هایت باز شد، دیگر نمی توانی آن را ببندی و خودت را به نفهمی بزنی.
و اذعان می کنم من خود از آن دسته ام که بار نفهمیدنم بر دوش صاحبان درک و شعور است.
پنج روز در در بستر بیماری خوابیدن و استراحت مطلق آنهم به بهانه یک سرماخوردگی کوچک یا به قول دکتر حساسیت فصلی.
با تمام ضعف بدنی و پریشان حالی که داشتم، باز رشته افکارم تا کجا ها که نمی رفت. شاید با دو عدد سرم و چند آمپول بتوان فشار هشت و نیم روی هفت را بالا کشاند و ضعف جسمی را بهبود بخشید اما فکر و ذهن خسته را چه می توان کرد؟
نمی دانم ضعف جسمانی ام بود که ذهنم را آشفته می ساخت یا فکر پریشانم که جسمم را به این روز انداخته بود. دو روز اول همه را خواب بودم. اما روزهای بعد، تک و تنها در خانه. پرده های اتاق را کشیده ام. همه جا تاریک است. تنهایی و تاریکی...
تلفن های مکرر امانم را بریده اند: جلسه امروز عصر واجبه حتما باید باشید، داروهاتو خوردی الان وقتشه ها، به سلامتی شنیدیم رو به موتی، پس این کارو کی تموم می کنید برامون بفرستید، ناهارتو گذاشتم فلان جا یه دقیقه بذار گرم شه بخور، پس اون کارو پی گیری کردین، رفتی اون دنیا سلام ما رو هم به کرام الکاتبین برسون بهش بگو خیلی چاکریم، حالا اگه حالتون خوب نیست جلسه عصرو نمی خواد بیاین، بهتری بابا.......
انواع و اقسام افکار به مغزم هجوم آورده. مشکلات کاری، مسائل سیاسی،اجتماعی و و
اما دیگر برایم مهم نیست. یعنی می خواهم که دیگر مهم نباشد. حالا دیگر از پی گیری های مکرر آقای ... خسته نمی شوم. از پرس و جوهای خانم...عصبانی نمی شوم. از خواندن ایمیل های مدیرم که به بهانه اپسیلون اشتباهی دست به صفحه کلید می شود حرصم نمی گیرد. از چاپلوسی ها و نگاه های هرزه ای که به زعم خویش عشق را هدیه می دهند گُر نمی گیرم. از دانستن آنچه برمملکت استبداد زده ام می رود و آن را در سراشیبی سقوط و انحطاط قرار داده بغضم نمی ترکد. از دیدن آن کودک شش ساله که به التماس فال حافظ می فروشد و حتی آن پیرمرد 60 ساله با هشت سر عائله، اشکم در نمی آید.دیگر از خودم خسته نمی شوم، دیگر...
می خواهم به این بیست و چند سال از دست رفته بیندیشم. به تمام لحظه ها، به کرده ها و نکرده ها، به خودم بیندیشم. آری به خودم بیندیشم.
" درست است که من همیشه از نگاه نادرست و طعنه تاریک ترسیده ام.
درست است که طاقت تشنگی در من نیست.
با این همه گمان نبر که از برودت این باد ها خواهم گریخت... "
خیلی کم می بینمش. گاه گداری، اونم توی یک مراسم یا مهمونی. براش قابل درک نیست که چقدر دلم براش ضعف می ره. اون روز هم بالاخره توی یک مهمونی دیدمش. کنار مادرش نشسته بود. طبق معمول. برق اون چشمای مشکیش، صورت گرد و لب های سرخ غنچه ایش و لبخند های دلنشینش... نگاه هاش تا مغز دل آدم فرو می ره. کاش می فهمید که چقدر دلم می خواست پیشم بود. کت وشلوار و جلیقه مشکی با کراوات قرمز رنگ، چقدر بهش می اومد. دفعه اولی بود که تو این لباس رسمی می دیدمش. یه مرد تمام عیار شده بود. با اون موهای ژل زده اش که چپ ریخته بود توی صورتش. خنده ام گرفته بود. هر چی نگاش می کردم سرشو می نداخت زیر. لبخند هامو جواب نمی داد. به مادرش نگاه می کرد. حس می کردم شدم گدای یه ذره نگاهش یا حتی لبخندش. یه کم معذب بود. یه چیزی ناراحتش می کرد. منم عذاب می کشیدم. گرمش بود. معلوم بود که توی اون لباس راحت نیست. دلم می خواست به مادرش می گفتم " آخه کدوم آدم عاقلی به یه بچه چهار ساله کت و شلوار اونم با جلیقه می پوشونه؟؟؟"
Design By : Night Melody |