سنگ صبور
سی اُمین روز از ماه شهریور ، سالگرد روزیست که قدم بر این سرای فانی گذاردم. با تمام خواسته ها و نخواسته ها. همیشه در چنین روزیست که ذهنم درگیر این مسئله می شود که ز کجا آمده ام، و آمدنم بهر چه بود؟؟؟اما مدتی ست که به آن روز هم فکر می کنم همان روزی که ...
درست سه سال پیش بود که از قضای روزگار، این روز مصادف شد با روز سیزده رجب. و چه تقارن مبارکی. روز تولد من بود و روز تولد......
همان شب خانواده ام جشنی بر پا کردند و من نیز طبق معمول درگیر مسائل ذهنی خودم بودم. اما شب عید بود و چه شب مبارکی. در های رحمت باز باز بود و من نمی بایست آن شب را از دست می دادم. نیمه شب بود و با همان حال و هوای کودکانه ای که داشتم درخواست هدیه تولد کردم. مگر نه این که گفته اند از بزرگان باید بزرگ طلبید؟؟؟ و بزرگی او بود که مرا اینگونه گستاخ کرد.
باور کردنش برای خودم هم سخت بود، وقتی درست یک سال بعد و درست در همان شب عید( سیزده رجب) خود را در مسجدالحرام و کنار خانه خدا و رکن مستجار دیدم. باز هم شب تولد مولود کعبه بود و من اینبار به اتفاق خانواده ام کنار خود کعبه ام.
یادم می آید آن سال کم سن ترین عضو کاروان مان بودم. همه مرا به چشمی دیگر می دیدند. "چه سعادتی که به این سن و سال طلبیده شدی. شما جوونا چون پاکین، دعاتونم زودتر مستجاب می شه. ما رو هم دعا کن. بار اول اونم تو این سن، حال و هوای دیگه ای داره. قدر این لحظاتت رو بدون.... قدر بدون."
مدینه و بقیع غرق در حزن و غربت بود. هر چه گام بر سنگفرشهای مسجدالنبی می گذاشتم یاد کوچه های غربت زده بنی هاشم می افتادم که مادر برایم می گفت. مادرم هم برای اولین بار درست به همین سن من که بوده طلبیده شده بود و نه برای عمره که برای حج واجب و به اتفاق پدرم. در من خودش را می دید. با همان اضطراب ها و نگرانی ها. آن سال که او آمده بود، کوچه های بنی هاشم هنوز سر پا بوده اند. و مسجد النبی حال و هوای دیگری داشته است.
با مدینه باید خداحافظی می کردیم و راهی مسجد الحرام......
باید ابتدا غسل می کردی. خودت را شستشو می دادی. که نه فقط خودت را که تعلقاتت را. منیت ها و پلیدی ها را. همه را بشوی. پاک شو. پاکِ پاک. مسجد شجره. لبیک را آنجا باید می گفتیم. لبیک. الهم لبیک... محرم شدیم. مواظب باش. محرم شدی. لباس سپید بر تن داری. دلت را پاک کن مانند لباست. خودت را در آینه نگاه نکن. خودت را نبین. دیگر خودت نباش. نکن. نگو. نپوش. نبوی....حواست هست به کجا می آیی؟؟؟ دیگر تویی در کار نیست. دیگر منیتی در کار نیست. که به سوی من می آیی و تو دیگر هیچی. مرا دریاب.مرا....
پس از خواندن نماز مغرب و عشا ترک شجره گفتیم و راهی مکه شدیم. و دیگر چشمت به اولین ساختمان های مکه که افتاد، لبیک گفتنت را نیز متوقف کن. که به خانه داخل شده ای و لبیک دیگر مفهومی ندارد. دیگر نگو. فقط وقت رفتن است.
نیمه شب بود که به هتل رسیدیم. همه تصمیم بر آن گرفتند که اعمالشان را فردا و پس از طلوع آفتاب انجام دهند اما ما چهار نفر همان نیمه شب راهی شدیم. که من به اتکای راهنمایی های پدر ومادرم به همراه آنان و دست در دست پدر روانه مسجدالحرام شدم. چرا که گفته بودند بار اول که داخل می شوی، سر به زیر وارد شو. نگاه نکن تا اینکه به نزدیکی خانه رسیدی. نزدیکِ نزدیک که شدی آنگاه سر بلند کن...... الله اکبر ازاین همه عظمت و بزرگی. غرق ابهتش می شوی. پاهایت سست می شود و بی اختیار مانند برگ پائیز بر سجده می افتی... همانی نبود که هزار بار از راه دور دیده بودمش.
سیزده رجب بود. آن شب را محرم شدم و پس از اتمام اعمالم تا به صبح روبروی رکن مستجار نشستم و با زبان خودم راز و نیاز کردم. کتاب "حج" دکتر شریعتی همیشه همراهم بود و نوشته هایش ورد زبانم.
فقط وقتی از این خواب ناز بیدار شدم که پایم به فرودگاه جده رسید و دیگر راه بازگشتی نبود. تازه آنوقت بود که فهمیدم چه جای گرانبهایی را از دست داده ام.
تا وقتی نرفته ای، لا اقل امید آن داری که بروی آنجا و عوض شوی. اما وقتی رفتی و با دست خالی برگشتی، آدم که نشدی هیچ، بدتر و درمانده تر از قبل..... چقدر عذاب آور است.
به کجا می روم آخر ننمایی وطنم...
همه تشنه لبیم
ساقی کجایی
گرفتار شبیم
ساقی کجایی
اگه سبو شکست عمر تو باقی
که اعتبار می تویی تو ساقی
اگه میکده امروز شده خونه تزویر
تو محراب دل ما تویی تو مرشد و پیر.
وقتی کنترل تلویزیونتون کلاً از کار بیفته و دکمه های جلوی تلویزیون رو هم قفل کرده باشین، و بعد از فشردن دکمه POWER به غیر از یه شبکه مفنگی اونم با یه صدای سرسام آور که باعث می شه پس از چند دقیقه پرده های گوشتون مثل طبل بلرزه، چیز دیگه ای نتونین ببینین و یا حتی صداشو کم و زیاد کنین اونوقته که آنچنان دودی از سر و کله تون بلند می شه که ... دیگه گفتن نداره.
اولش حسابی از کوره در می رین مخصوصا وقتی پی می برین که باید قید اون چند صد تا شبکه رو هم بزنین، اما بعد از یه مدت تازه می فهمین که از شر چه بلای خانمانسوزی نجات پیدا کردید.
کنترل خدا بیامرز تلویزیون ما، فواید و کاربرد های بس مهم و فراوانی داشت. هم کتک خورش ملس بود و هم کتک زنش.
چارپا و دوپا و جانداری نبود که حداقل یکبار از دستش قِسِر( قِصِر، یا غِصِر و شاید هم ... ) در رفته باشد. برای نشانه رفتن و تو سر و کله زدن انواع و اقسام نرم تنان و بند پایان و ایضاً موجودات دوپا وسیله خوش دستی بود.
هیچ وقت خدا دم دست نبود. هر موقع می خواستیش باید دوساعت فکر می کردی که آخرین بار برای نشان دادن ضربه شست، این بیچاره را به کدوم دیارحواله کردند. و اگه یادت می اومد توسط کداممان،به این کشف بزرگ نائل می اومدی که با چه سرعت و زاویه ای به کدام سمت پرتاب شده.
و البته اخیرا هم به علت خراب شدگی به عنوان نامزد جهت امر خطیر گوشتکوبی به واحد آشپزخانه معرفی شده است. ( لطفا برداشت سیاسی از موضوع نشود.)
چند روز پیش در یکی از موزه های حیات وحش، قبل از درب ورود به محوطه اصلی، تابلویی توجهم را جلب کرد که چون بی ارتباط با نوشته قبلی( ما انسان ها) نبود، مناسب دیدم قسمتی از آن را در این جا بنویسم، که شاید پاسخی باشد برای برخی از دوستان که در مورد مطلب قبل نظرات متفاوتی ابراز کرده بودند.
" هنر در نیکویی ارائه دادن نیست که این خود ضبط موجود است و نقل کاری ابتدایی برای هنر. هنر باید هدفی را ضمن ارائه به بیننده القا کند و او را به حالی و اندیشه ای و روحیه ای تحول دهد که در نظر هنرمند است. هنر شغل نیست، کار نیست، وسیله نیست، بلکه رابطه است، نظر است، فکر است، راه است، نشانه است، شمع است، نیروست، عامل تحول است، مایه حرکت است، اساس تداوم و بقاست و بالاخره نگهبان مقصد است و نشانگر هدف. و از آنجا که آدمیان به سوی مقصد نگرند، همان جهت وجودیشان مقصد و هدف است.
کار هنر ترغیب به شدن است و بالاخره الگو سازی و تکثیر الگو در جامعه به عاقبت و دگرگون سازی جامعه و جامعه نمونه را عرضه داشتن و هماهنگ سازی مردم برای آنگونه اجتماع و در نهایت ساخت جامعه طبق نمونه و آنگاه حرکت جامعه به سوی هدف توحید و معاد شایسته و بس. "
تکنولوژی با همه تحولاتی که بر زندگی ها تحمیل کرده، بدون تردید هنر را نیز از این امر مستثنی ندانست و باعث به وجود آمدن جنبش هنری شد. نوعی از هنر که با تمرکز بر بدن ها و جسم ها سعی در شناخت بهتر آنها می کند. تا کنون در کشور ما از این نوع هنر به غیر از کلکسیون پروانه های به سنجاق کشیده و قورباغه های خشک شده و جنین های الکلی و ... چیز دیگری نصیبمان نشده، اما در غرب دیرگاهیست که هنرمندان انسان ها را سوژه ای برای کار خود تلقی می کنند و جسم ها را با دیدی متفاوت به گالری ها و موزه ها کشاندند.
"هنر نمونه نوعی هنر است که انسانیت ما را از طریق فرم های انسانی و یا جنبه های جسمانی مانند سلول ها، بافت ها، اندام ها و چربی ها و حتی مایعات بدن به ما یادآوری می کند. هنری که با نشان دادن بعد های ناقص و معنوی از جسم انسان ها انسانیت ما را ارتقا می بخشد. هنرمندان در این مقوله شدیدا بر روی هنر عکاسی تکیه دارند چرا که از این طریق می توانند تصاویری واقعی از یک جنس واقعی عرضه کنند."
اعضای تکه تکه شده از بدن انسان ها، یک جنین 6 ماهه آویزان شده از بند ناف، عکس هایی از یک زن در حال زایمان، جفت گیری جفت های مرده، مولکول ها، بافت ها و غیره و غیره، همگی به یک اثر هنری مبدل شده اند. در این هنر مایعات بدن نیز مبدل به سوژه ای برای هنرمندان شده است.
"اثرات عجیب و غریبی به وجود آمد. عکس بزرگ آندرس رانو از ادرار که مانند یک نقاشی بزرگ زرد رنگ بر دیوار می درخشید یکی از این نمونه ها بود. دیگر چیزی برای تفاوت قائل شدن برای نژاد، جنسیت، سن، ظاهر و هویت اجتماعی باقی نمانده است. این هنر به عنوان یک استعاره کامل برای شکستن طبقه بندی ها و مخصوصا از نوع نژادی به شمار می رود. سرانو همچنین علاوه بر آن عکس هایی از خون و شیر به عنوان مایعاتی بی نظیر و حیات بخش گرفت. "
" در انگلستان نیز مارک کوئین در سال 1998 به مدت 4 ماه حدود 5/4 لیتر از خون بدن خود را جمع آوری و منجمد کرد. (این مقدار برابر با کل خون بدن است) و سپس شکل سر خود را به صورت مجسمه ای از داخل این خون های یخ زده درآورد. در واقع تصویری از خود با خون خود ساخت. اما بسیار زیباتر و ظریف تر از آنچه قابل تصور است. که به تمام جزئیات چهره اعم از مژه ها و چال های زیر لب و چانه و ... پرداخته بود.خود کویین می گوید که این اثر بیشتر بر این فرض استوار است که شباهت های بین مردم بسیار بیشتر از تفاوت هاست. وی همچنین قالبی از سر خود بر شیر منجمد درآورد تا به شیر به عنوان یک مایع مهم حیاتی پرداخته باشد."
این هنرمندان در واقع به دنبال در هم شکستن طبقه بندی های سنتی هستند. برای آنان بین انسان ها هیچگونه تفاوتی وجود ندارد. مهم واقعیت است. هر آنچه که می بینند. به دنبال آن هستند تا با به تصویر کشاندن آنچه از بدن که همواره زشت می پنداشتیم، ثابت کنند زشتی های واقعی از درون خود ماست.
در عصری که ادعا ها در مورد شناخت انسان ها سر به فلک کشیده و انسان را به عنوان موجودی شناخته شده تلقی می کنند، روی کردن به این هنر و برپایی این نمایشگاه ها چه مفهومی می تواند داشته باشد؟؟؟ می خواهند ثابت کنند که انسانیت بیشتر از این تکه گوشت ها و مجموعه ای از روح، فکر، عشق و معنویت است. اما به راستی بر طبق ذهنیتی که ما همیشه از هنر داشته ایم، زیبایی و آرامش، در این نوع از هنر چه جایگاهی می تواند داشته باشد؟؟؟
****************************
جمله های داخل کوتیشن از کتاب High Tech-High Touch نوشته John Nasbit است. لطفا اگر ترجمه فارسی از این کتاب سراغ دارید معرفی کنید که شدیداً به دنبالش هستم.
به دنبال عشق می گردیم. می خواهیم که بخواهیم و بخواهندمان. بقبولانیم و مقبول بیفتیم. می گوییم معشوق همه ناز است و عاشق همه نیاز.
اما تمام حقیقت همیشه در نگاه های زل زده، چشمانی خیس و صدای گرفته و بغض آلود نیست. گاهی نباید به امتداد نگاه ها اعتماد کرد. چشم ها همیشه راست نمی گویند. به تپش های قلبمان کمتر توجه کنیم. بغض صدا ها را بشکنیم. ساده دل نسپریم.حقیقت را بخواهیم. حقیقت......
باید در قدم های لنگ لنگان و دستان مرتعش از گذر زمانه به دنبالش بود. اینان حقیقت مجسم اند. سرشار از گفتنی ها و ناگفتنی ها. پراز تجربه های تلخ و شیرین.
آنان را دریابیم.
سلام. حال همه ما خوب است. ملالی نیست به جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور که مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند. با این همه عمری اگر باقی بود، طوری از کنار زندگی می گذرم که نه زانوی آهوی بی جفت بلرزد و نه این دل ناماندگار بی درمان.
تا یادم نرفته است بنویسم، حوالی خواب هایمان سال پر بارانی بود. می دانم هوای آنجا همیشه پر از هوای تازه باز نیامدن است، اما تو لا اقل حتی هر وهله، گاهی، هراز گاهی ببین انعکاس تبسم رویا شبیه شمایل شقایق نیست؟؟؟
راستی خبرت دهم. خواب دیده ام خانه ای خریده ام بی پرده، بی پنجره، بی در، بی دیوار، ... هی بخند. بی پرده بگویمت چیزی نمانده است...... فردا را به فال نیک خواهم گرفت. دارد همین لحظه یک فوج کبوترسپید ازفراز کوچه مان عبور می کند. باد بوی نام های کسان من می دهد. یادت می آید رفته بودی خبر از آرامش آسمان بیاوری؟؟؟
نه. نامه ام باید ساده باشد، کوتاه، بی حرفی از ابهام و آینه.
پس از نو برایت می نویسم.
حال همه ما خوب است اما تو باور مکن.....
اکنون که گاه خداحافظی ست، دلتنگی غریبی قلبم را می فشارد. هشت سال پیش با عشق به آرمانهای خاتمی، سخنان دلنشینش و امیدی بیکران به جامعه مدنی به او آری گفتیم و به تحجر و افراط، نه.
خاطرم می آید که قبل از آمدنش و بعد از آن چه ها کردند و چه ها گفتند. خدا هدایت یا لعنتشان کند، هر آن چه مستحقش هستند.
آن هنگام که دانشجویان را به نیت قرب کشتند و با خودکامگی روزنامه ها را بستند، خودم وی را "سیب زمینی " خطاب کردم و اکنون که می رود دلتنگ اویم.
عمیق تر که فکر می کنم می بینم زیاد هم ناحق نمی گفت، چرا که آهویی بود در طویله خران.
خاتمی اسطوره فرهیخته دوران طلایی اصلاحات اجتماعی و پیام های عمیقش در حافظه تاریخ ایران جاودانه خواهد ماند.
پرچمدار پاسخگویی قدرت، شکیبایی و تحمل انتقاد مخالف.
زدودن تقدس از قدرت.
تبدیل معاند به مخالف و مخالف به موافق.
استبداد زدایی، مردم سالاری دینی.
نفی خشونت، نقد حاکمیت.
و
آزادی در اندیشه
منطق در گفتگو و
قانون در عمل.
بعضی وقتا دلم برا خودم خیلی تنگ می شه. گاهی اونقدر از خودم فاصله می گیرم که دیگه راحت نمی تونم خودمو پیدا کنم. گم و گور می شم.
نقاب های رنگ و وارنگی که صبح تا شب چهره واقعی مونو پشتش قایم می کنیم، چقدر نفرت انگیزند. حقیقت خودمون با اون خودی که دیگران از ما توقع دارن گاهی می تونه از زمین تا آسمون فاصله داشته باشه. در مقابل آدمای جور واجور با خواسته های متفاوت و متناقض، مجبورمی شیم نقش بازی کنیم.
شاید به خاطر همینه که در این محیط مجازی، خیلی ها از اسامی مستعار استفاده می کنند. چون می خوان حداقل تو این یه ذره جا خودشون باشن. خودِ خودشون. فارغ از تمام باید ها و نباید هایی که در بندشون می کشه.می خوان برای یک بار هم که شده به حرف دلشون باشن و آشنایی نفهمه......
سیاوش قمیشی چقدر زیبا می گه که :
ای بازیگر گریه نکن ما همه مون مثل همیم.
صبح ها که از خواب پا می شیم نقاب به صورت می زنیم.
یکی معلم می شه و یکی می شه خونه به دوش
یکی ترانه ساز می شه یکی میشه غزل فروش.
کهنه نقاب زندگی تا شب رو صورتای ماست
گریه های پشت نقاب مثل همیشه بی صداست...
نگاهت رنگ الفت باد
دلت همرنگ شادیها و
نامت نقش بر پیشانی هر قله در کوهسار.
با وجود سرشار از عاطفه ات، محبت را به همه هدیه می دهی. با این که تمامی عشق را بی هیچ چشم داشتی ارزانی می کنی، باز این محبت چگونه است که پایان نمی پذیرد؟؟ مگر از کجا جاری می شود که ریشه های وجود آدمی را سیراب می کند؟؟؟
بگذار در خورجین دل هر آنچه دارم بیرون بریزم تا خاک پایت آنها را متبرک سازد.
این تویی که در پهندشت وجودم بهار را کاشتی.....
دوستت دارم.
روزت مبارک....
Design By : Night Melody |